ما برای کشته شدن به دنیا آمده ایم

مروری بر مجموعۀ شعر علی یعقوبی شاهد

علی یعقوبی، از نسل دوم شاعران مهاجر افغانستان در ایران است. در کنگرۀ سوم شعر افغانستان در تهران، اولین بار بود که او را دیدم؛ شاعری خوش‌تیپ، خوش‌لباس و متفاوت که شکل شعرها و شعرخوانی‌هایش هم فرق داشت. شعرش فریاد خشم بر سر اربابان جنگ در افغانستان بود . تا آن وقت هر چه شاعر مهاجر می‌شناختم، از گوشه‌های مختلف افغانستان بود و نه از کابل. علی، اما کابلی بود، یک کابلی اصیل با لهجۀ کابلی که شنیدنش حسرت دور همۀ ما بود. بعد فهمیدم که در مهم‌ترین دانشگاه صنعتی ایران، دانشگاه صنعتی شریف، متالوژی و از این قبیل علوم عجیبه می‌خواند. این‌ها او را خاص‌تر می‌ساخت. بعدها، او انجمنی برای شاعران و نویسنده‌گان مهاجر در تهران ساخت، به عنوان معلم قاچاقی (با نام یک کس دیگر، چون مهاجران اجازۀ کار رسمی نداشتد) در مکتبی درس می‌داد.

علی یعقوبی، شاعر

چند وقت بعد، دیگر از علی و شعرهای متفاوتش خبری نبود، می‌گفتند مشاور پالیسی وزارت معارف ایران شده، گاه گاه، مقاله‌هایش را در روزنامه‌ها در بارۀ شیوه‌های تدریسی، نوسازی و مدرن‌سازی سیستم تعلیم و تربیه و امثالهم می‌خواندیم ولی امروز  بعد از بیست سال شاعری، اولین کتاب شعر او نشر شده است. کتابی بسیار مهم  که یک دوره از رویاها و رازهای مردم افغانستان و به خصوص دغدغه‌های مهاجران را نشان می‌دهد.

شرمسارم ، شرمسار از این بودن

شرمسار از این در زمین بودن

در زمین مغضوب، در زمین مقهور

در زمین محصور، در زمین مجبور

در این شعر که به سیاق ساقی‌نامه‌ها نوشته شده، رو به ساقی حیاتی که جان عالم است، فریاد می‌کشد که از این وضعیت به تنگ آمده، مردم،مردمی که روزی صاحب افسانه و افسون بودند امروز توده‌یی شرمسار از بودن اند. این لحن اعتراض و خشم، در شعرهای دیگر او هم دیده می‌شود، به طور مثال در یک مثنوی تلخ دیگر که رو به جامعۀ میزبان مهاجران، شرح حال و درد دل می‌کند، بیش از همه خود را لعن می‌کند:

و اکنون کاش می‌مردیم، می‌مردیم، می‌مردیم

و خنجر از قفا از دست یکدیگر نمی‌خوردیم

***

ز پا وا می‌کنم آخر، شبی زنجیر رحمت را

و بر می‌دارم از دوش وفاتان، بار زحمت را

و لو یک بار … قلبت را به من بسپار، همسایه

و لو یک بار … این دیوار را بردار، همسایه

شکایت از مردم سرزمین هم‌جوار می‌کند‌ که او را نشاخته اند و میان خودشان با او دیواری ساخته اند که حتا قابل برداشتن نیست. مردمی که دروازۀ قلب شان را هم بر روی او دیوار گرفته اند. بعد از آن که شرح رنجوری و زخم جگر خود را می‌کند، به کنایه سخن از ترک غربت و بازگشت امیدوارانه به وطن می‌کند. امیدواریی که هیچ وقت، رنگ حقیقت به خود نمی‌گیرد.

زبان شعر های علی یعقوبی، زبانی فخیم آغشته‌یی از خراسانی و هندی است. شاید بتوان به نحوی به شعر کابل یا آنچه که طرز کابل نام نهاده شده، نزدیکش دانست. رنگ و لعاب عرفانی، با لحنی خراسانی و ترکیب سازی هندی. یکی از بهترین غزل‌های او که می تواند نمونه‌یی خوب از این شیوه باشد غزل «وحشی یک» است:

چنان آن چشم وحشت آفرینت کرده مفتونم

که در اسطوره فرهادم، که در افسانه مجنونم

سرت را از کنار شانه‌هایم دور کن وحشی

مبادا سجده آرد بر شرارت های گیسو، نم

دل آتش پرستی دارم، ای آتش خدایی کن

زمستان سیریِ داغ سلامت کرده افسونم

بیا این هم سری که ننگ گردن مانده بر دوشش

هزاران سر به سرداران دار و نیزه مدیونم

چنین کز شوق صیدم کربلا می‌جوشد از چشمت

ببینم  تا چه خواهی کرد، با پیمانۀ خونم

بنوش، اما نه یک شب، هر شب و هر بار وحشی‌تر

به آن وحشت که می‌آیی به هنگام شبیخونم

شبیخونی که دی‌شب داشتی مردآفرینی کرد

عجب مشمار اگر امشب خطرزادم، فَریدونم

درفشی مانده با من خار چشمِ ماردوش اینک

پر از آهنگر خشم است، زخمستان مضمونم

 ترکیباتی چون «وحشت آفرین» و یا دربیت بعد« زمستان سیریِ داغ سلامت» یا «زخمستان» و غیره، به طور سبکی از ویژه‌گی‌های سبک هندی است، اما این فضا را با لحن فخیم خراسانی «درفشی مانده با من خارچشم» وقتی همراه کنیم، بخصوص با نوع تلمیحات فراوان عرفانی و معرفتی که به آیه‌ها، احادیث و اسطوره‌های باستانی و داستانی  ارجاع می‌دهد، طرز مرسوم شاعران انجمن ادبی کابل را به یاد می‌آورد. البته با این فرق که شعر علی با صنایع ادبی مدرن و تازه‌یی که محصول روزگار جدید است به هیچ وجه بیگانه نیست. در یکی از شعرهای درخشان دیگر که دربارۀ قتل عام مسافران و تبسم دختر هشت ساله در شاهراه غزنی، نوشته شده، سر به عاصی‌گری می‌زند و خدا را مواخذه می‌کند که کجایی اگر به فریاد ما نمی‌رسی؟

خدا چقدر گمی این طرف، چقدر کمی

چقدر نیستی اینجا، چقدر متهمی

مگر چه بود گناهش، جز آن تبسم سبز

جز آن تبسم سبز، از تبار مردم سبز

                                              ***

اگر حضور تو بود، این پری شهید نبود

اسیر کینۀ‌ ما مردم پلید نبود

اگر چه در ادامۀ شعر، اتهام را به خود بر می‌گرداند که ما همۀ ما مردم در هر ناروایی مقصریم، دست‌های ما خواسته یا ناخواسته، آغشته به خون ناحق برادران وخواهران ماست. چه ما که سهم در جنگ داشته ایم چه ما که همواره شاهدان خاموش ماجرا شده ایم.

بالاخره، در شعری که برای قتل عام مردم کوچه و خیابان به دست طالبان سروده، سوگنامه‌یی تلخ از تقدیر تاریخی خون‌بار مردم نوشته است. این که ما برای کشته شدن به دنیا آمده ایم.

بکشید این دایرۀ زندان است

دل ما از نسل شهیدان است

همه اینجا نسل شهیدانند

ز پدر جز دشنه نمی‌دانند

نمک و زخم جگر است اینجا

همه را بر نیزه سر است اینجا

بکشید اینجا همه مجروح اند

همه یک زخم و همه یک روح اند

همان طور که در شعری دیگر، با همین توصیف تقدیری ، مردم را اعضای ایلی مغضوب اما ریشه در عرش می‌داند.

دوزخ، آتش، خون، انتحار، آشوب

ایل عرش‌آیین، در زمین مغضوب

***

زخم آیتی است از نسب شعله‌خوار ما

گویاترین نشانۀ ایل و تبار ما

 هنر دیگر او  به کار بردن تلمیحات و استفاده از نشانه‌های تاریخی برای باز گو کردن قصه‌های امروز و چه بسا تقدیری و تاریخی دانستن این قصه‌ها است . این که گردونۀ زمان، چون چنبری تلخ بر گردن این مردم افتاده است و هر بار در آیینه‌یی نو با صورتی کهن یک تقدیر، تکرار می‌شود.

سامری بود، از گاو زر پر بود

زر خدا دیدن، مکر آخور بود

در این راه، از پرخاش و تندی نسبت به اربابان این جنگ بی‌دلیل، ابا نمی‌ورزد و آن‌ها را به شدیدترین شکل مورد حمله لفظی قرار می‌دهد. این که این‌ها به نام دین، برخاسته اند اما غرض شان نه دین بلکه نان و اسب و زین و بازاری گری است.

می‌گفت: ما حریص غنیمت نبوده ایم

خون داده ایم، بر سر قیمت نبوده ایم

غوغای قیمت است تب و تاب این سگان

در جهد سفره اند، غلط این مجاهدان

و سرانجام، با آرزوی توفیق و امید این که بیشتر و بیشتر از علی یعقوبی عزیز شعر بخوانیم و کتاب خای تازه‌اش را ببینیم، بخشی از یک شعر غضب‌آلود او را نقل می‌کنیم. همان شعری که در آغاز  این سخن، قصه‌اش رفت که چگونه در کنگرۀ شعر وقتی با لهجۀ کابلی غرا، به خوانش گرفت، تبدیل به هیاهویی در میان شاعران شد.

مردم صدا شوید، خدای شما صداست

حق جز شما نه‌اید، صدای شما خداست

حق جز شما نه‌اید، حریفان حرامی ‌اند

در دشمنی و ناکسی و کینه، نامی ‌اند

حق جز شما نه‌اید، از اینان حذر کنید

بی رهزنانِ خیره ز طوفان گذر کنید

مردم! حساب دهکده از دهخدا جداست

این وهمِ کذب‌حنجره، هذیان دهخداست

دست جنون و سایۀ خون بر سر شماست

مردم! صدا شوید، که خون رهبر شماست

مثل خلیل و رقص گلستان و آتشش

هر جا گلی برآمده، خاکستر شماست

بیهوده دل به منجی و موعود بسته‌اید

در راه عشق، آبله پیغمبر شماست