رازهای پشتون‌ها

دربارۀ شعرهای مطیع‌الله تراب

مطیع الله تراب، یکی از پر طرفدارترین شاعران امروز پشتو است. شاعری که شعرهایش در موبایل‌ها بیشترین بسامد دانلود و تماشا را دارد و شاعری که به عنوان صدای اعتراض پشتون‌ها شناخته می‌شود. شعر، رازهای پنهان هر جامعۀ زبانی است، مثل رویاهای‌شان، مثل اسطوره‌ها و آرزوهای‌شان، کسی نمی‌تواند از حال قومی باخبر شود مگر این که این رازها را بداند. مهم نیست، که با هم زنده‌گی می‌کنید، کار می‌کنید و حتا نان می‌خورید. رویاها، در جایی مخفی‌تر از عرصه زنده‌گی نفس می‌کشند. رویاهای مردم، همه چیزشان اند و جز شعرهیچ چیز نمی‌تواند این رویاها را نشان بدهد و بالاخره تنها با شناختن رویاهای هم، می‌توانیم ما هم‌دیگر را شناخته و درک کنیم.

مطیع الله تراب، مهم ترین شاعر پشتو نیست. حتا شاید شعرهای او به لحاظ ادبای جدی، شعر جدی محسوب نشود. خیلی با قواعد ادبیات مدرن و شگردهای ادبی هماهنگ نیست. شعرهای او گاهی تبدیل به مقالۀ سیاسی روزنامه‌یی و گاهی تبدیل به شعار می‌شود، اما شعرهای او پر طرف‌دار است. نه از جنس شعرهای پر طرفدار عوام، چرا که بر زبان و شعر مسلط است. نوعی طنز نیش‌خند گونۀ پنهان در شاعری اوست و همین طور، شکلی از تصویر پردازی و ساختار شعری که ریشه در سنت دارد، برای همین‌ها شعر او جذاب است.

قبل‌تر از او هم شاعرانی از این دست بودند که شعر مردمی می‌گفتند مثل هاشم دولت‌زی، که همین تم در شعرهایش بود:

فضای غم و اندوه

چه فضای غم انگیزی در هر گوشۀ کابل جریان دارد

خرد و کلان همه گریان‌ اند و مجبور به فرار از خانه

همه سرگردانند و راه را گم کرده اند

مادر طفل هایش را رها کرده و پا بر سر جنازه مانده می‌گریزد

جسد پدر بر خیابان افتاده بی آن که کسی به خانه‌یی بردش و در خانه چه کسی است که کمک کند

آنچه در تصور نمی‌گنجد جزءی از زندگی شده

چندان که حتا صدای فیر را نمی‌توان شنید در این هیاهو

اما شعر تراب، ازین هم پیشتر می‌رود او فقط سوال نمی‌کند، پاسخ می‌دهد، سعی می‌کند ریشه همه چیز را از پرده‌یی شاعرانه ببیند. از طرفی فریاد و خشم مردمش را بی پرده بیان کند. مثلا در شعری که زبان ارگ نام دارد، به حکومت بیست سال اخیر می‌تازد، خشمی کهنه که خیلی از روشنفکران درکش نمی‌کردند، اما درین شعر، به خوبی تصویر شده است.

زبان ارگ

آنجا ارگ است که زبان پشتو مهر بر دهن دارد

و هر آن کسی که پشتو بگوید بر دهانش مهر است

کلید ارگ به دست فهیم و خلیلی است

حالا اما به دست دوستم و عطا و اسپنتا و عظیم افتاده

به پشتو تنها می‌توان ناله و زاری و غم مویه کرد

و بعد سربازی و جنگ و میدان داری به پشتو رسیده است

پشتو دیگر زبانی‌ست که در زندان پل چرخی می‌چلد

زبانی که دیگر ازآن چوکی دارها و جوالی هاست

خوشحالی و شادمانی به زبان دیگران می‌شود

همان گونه که اقتصاد و طب و انجنیری به یک زبان دیگر می‌شود

پشتو در نهایت

زبان وزیرستان مظلوم شده

زبان طالب جان و ملا شد، وقتی از ارگ رانده شد

همان طور که حمزه ( شینواری) گفت با پشتو به بهشت می‌روم

من اما با تمام گناهانم به بهشت می‌درآیم

 اگر چه به پشتو سوختم اما هنوز در خانه و دشت و در به پشتو استوارم

پشتو بر سر باد سوارست، بر سر کوه و بر سر شمشادها می‌وزد

اگر چه دیگر بر کوه‌های ملکان و کاماره و پامیر فرو ریخته

پشتو دیگر از شهرها کوچیده به بیابان به بیابان کوچیده

شهر جایش نمی‌دهد که به وزیرستان که به قبرستان کوچیده

می‌اندیشیدیم که از کوه به ارگ رسیده ام

دریغا، دریغا که می‌بینم به مرگ رسیده ام

پشتو در ارگ، زبان امیر شیرعلی خان بود

زبان وزیر محمد گل خان بود

پشتو در ارگ زبان ملا صاحب ربانی بود

پشتو آن وقت، زبان خالص مسلمانی بود

چنان که ارزان شدن قیمتی‌ها را کس نپذیرفت

مسلمانی طالبانی را هم کس نپذیرفت

حال، زبان ارگ زبان استاد ربانی شده

زبان نیمه تاجیکی و نیمه ایرانی شده

پشتون در ارگ اما چه کرده جز حفظ دفتر و دستک و شکم و چوکی‌اش

کابل ای کابل!  دریغا که قاتلان اصلی‌ات را نمی‌شناسی

دریغا که مارهای آستین‌ت را نمی‌شناسی

حالی آنان که دشمن ومار بودند دعوی اولویت دارند

نه مرا نه ترا می‌خواهند که به تاوان‌شانیم

کابل ای کابل!

 دیگر نمی‌توانم در این همه ظلم خاموش بمانم

نمی‌توانم در وطن خود مهاجر باشم

این تصویرها، این میدانی‌ها از کیست؟ بر سینه تو

این بلند منزل‌ها، این گلخانه‌ها از کیست؟ بر سینه تو

نه دریده چشمم، نه ترسویم که از گفتن حقیقت بترسم

آنها می‌گویند اوزبیک وتاجیک معاهدات شرم آور گندمک را مهر نکرده‌اند

آنها می‌گویند نام افغان از تذکره بیرون شود

من اما می‌گویم

خود آنان باید از دایرۀ افغان بیرون شوند

***

بعضی‌ها صدای بغاوت‌شان بیخی به کوه‌های پامیر رسیده است

بعضی‌ها آنقدر اما شکسته اند که دیگر صدایشان در نمی‌آید

**

تا پیش از آن که دفن شوی

باید حساب دیوارهای چپه شده را بپرسی

**

بر کتاب او ” بغاوت سپید” دو نفر مقدمه نوشته که هر دو آدم‌هایی جنجالی اند، یکی زلمی زابلی و دیگری اسماعیل یون، نویسنده پنجاه ساله و بسیار جنجالی پشتون‌خواه، به قول خودش. مقدمه نویس او را شاعر بزرگ، نامیده و می‌گوید او انسان زمان خویشتن است او یک بلبل او یک صدا او یک فریادست.

بعد می‌گوید او کسی‌ست که حقایق را افشا می‌کند، پرده از روی ظلم‌ها و واقعیت‌ها بر می‌دارد و بعد به شعری اشاره می‌کند درباره اشغال ارگ، توسط آدم‌های غیره و اوباش و البته غیر پشتون. شعرهای او را گفته که به هر مجلس می‌درآید، باعث لذت و شعف می‌شود و ویدیوها و کلیپ‌های صوتی یا تصویری اش خانه به خانه و تلفن به تلفن می‌گردد.

آنچه که ما در پستوی خانه نهان می‌کردیم

یک باره به امام مسجد خبرش می‌رسد

آنچه که ملالی درهمان تک بیت گفته بود

گویی دیگر زمان انجامش رسیده است

خانه را چه کنیم، آتش بگیرد یا بماند

بوجی ما به گدام دزدان تبدیل شده است

وصیت تراب

وصیت نامه مرگ تراب را به دقت بشنوید

این‌که از قلعه‌ها و شهرها پرسان کنید

به کنار دریای سند و اتک بروید

و بعد از از اقوام ختک و یوسفزی پرسان کنید

آهسته آهسته به صوابی بروید

و از یوسف و شیربانو پرسان کنید

جنازه ام را بر قله ملکند بگذازید

و از مومند و باجاور پرسان کنید

آرام آرام تابوت مرا به اشتنگر ببرید

و از کوچه‌های مردان سوال کنید

اخبار مرا به خلیل و داود زی برسانید

و بعد از افسانه عشق آدم خان و درخو پرسان کنید

پیشاور و کوهات فراموشتان نشود

از آب‌های هنگو پرسان کنید

خبر مرگ مرا چون جمله‌یی کوتاه به تل ببرید

و قبایل مبرلی و اورشو را پرسان کنید

هنگام عصرگاه بنو را زیاد مبرید

که از بنو و قوم وزیر پرسان کنید

بعد به طرف چمن و کویته بروید

و از شملک لنگی‌های کاکر پرسان کنید

های همرزمان سنگر ادبیات من!

آنهایی را که در چار صده هستند پرسان کنید.

 و بعد همین طور که نام باقی قبایل پشتون را که اکثرا قبایل غل‌زایی هستند نام می‌برد و از افسانه‌ها و مناطق و کوه‌ها و داستان‌های قبایل، در آخر شعر از بهسود ننگرهار و رسوم پکتیا و شعر ملنگ جان و جشن گل نارنج به حسرت یاد می‌کند، می‌گوید از طرف من سیر شاهی را فراموش مکنید و به زیارت مهترلام بابا در لغمان حتما بروید و سرانجام می‌خواهد که او را در زیر دالان کوه اسپین غر(کوه سفید) دفن کنند و از آب‌های گوارایش خبر بگیرند.

بیت آخرش پر از درد و اندوه است، آغشته به ترسیم رسمی محلی که هنوز در مناطق پشتون نشین رایج است.

مرا آنقدر در زیر زیر خاک‌ها، پایین دفن کنید

که دیگر صدای مرمی و جنگ را نشنوم

و بر سر خاک من چراغ بگذارید و از خاموش نشدنش مدام پرسان کنید.

 تراب، درین چند سال فراوان مشهور شده است، دربارۀ او قصه‌های بسیاری است که مردی عادی بوده و بعد از نشر شعرهایش، اشراف و اعیان و تاجران شرق افغانستان او را دعوت دادند و به او هدایا و تحایف چندان بخشیدند که دیگر به غریبی بر نگردد. همه این‌ها قصه است. همان قدر که شعرهای او قصه است اما واقعیت، محبوبیت بسیار اوست. در شعر خاطره، به خوشحال خان و شعر معروف او درباره ننگ افغانی ارجاع می‌دهد.

خاطره

 خاطرات گذشته من دوباره تازه شدند

همچنان که دهان خونین زخم هایم دوباره تازه شدند

آهنگ پشتونستان آزاد را می‌شنوم

از اتک تا بولان آواز می‌شنوم

دیورند، مرزی بی ارزش و نرم می‌گردد

هنگامی که صدای آواز ملنگ جان را می‌شنوم

پشتون‌ها در میان خون در می غلتند و کفن سفید و کالا سفید را در می‌پوشند

اگر با تفنگ عزم در شکستنم را بخواهی

می‌نگری که قیصر و اسکندر و افلاتونم

 پشتونخواه را نمی‌توان با مهملات و خزعبلات باز ساخت

از قدیم این چنین بوده و چنین خواهد ماند

خوشحال خان، در شعرش، افغان را به تار ننگی کهن بسته است

ای دریغا که به آسان ننگ ما سودای بازاری شده

 نه بد انسان که می‌گفت پشتون به غلامی نتواند رفت

رنچ آور، قصه اینک رنگ ما سودای بازاری شده

در شعری دیگر که شعریتش قربانی شعار و تند خویی سیاسی و خشم ناظم شده، دولت و فضای سیاسی-اجتماعی و فرهنگی را به نقد و سخره می‌گیرد. این که چگونه، دزد، دولت و تروریست هم‌دست هستند و با هم سه‌گانۀ وحشتی ساخته اند که ارزش‌های اخلاقی را به پرتگاه برده است.

 رشوه چندان شده افزون که قیاسی باشد

بخشی از مادۀ قانون اساسی باشد

گر حرام است دگر رشوه،  ورا می‌گیرند

مفتی و قاضی و پوهاند چرا می‌گیرند

انگریزی سر و پر ریخته، پشتون‌پال است

گودی وارده از خارجه، سارنوال است

مسلم یار «چتی» به که، به مرمی برود

قدرت عاریتی به که به مرمی برود

مرگ وقتی که سر هم شود اینان چه کنند؟

دالر از کشور اگر کم شود اینان چه کنند؟

 در شعری دیگر از وضع بدبختی مردم شکایت می‌کند که در پیشاور  پاکستان، مردم افغانستان را مهاجر و کابلی گفته توهین می‌کردند که چه می خواهید؟ برآیید از ملک ما، و در بیت‌های بعدی اشاره می‌کند که مگر هزاره‌ها در ایران جوالی نبودند و مگر تاجیک و اوزبیک، کفش‌دوزی مملکت مردم را نمی‌کردند و آیا پشتون‌ها، دختران خود را نمی‌فروختند، و سرگردان کوچه در فروختن بنجاره و کنجاره نبودند، حالا چگونه شده که بر موترهای گران سوار شده، صاحب چوکی و منصب فلانی صاحب و جنرال صاحب و قصر و عصر شده اند؟ هم خودشان را هم گذشتۀ شان را هم گناهان شان را از یاد برده‌اند و باید دوباره در آیینه خود را ببینند.

مونژ دکلی او باندو لیونی

مونژ دغرو او سندرو لیونی

درین شعر هم او مثل یک شعر فارسی دیگر که از شریف سعیدی مشهورست در ستایش دیوانه‌گی و وضعیت و دلایل دیوانه‌گی، می‌گوید ما دیوانه ایم دیوانه قریه و قلعه خودیم ما دیوانه کوه و دشت خودیم. شعر او صدای مردم پشتون اطراف است که هیچ گاه در گوش مطبوعات شهری پخش نشده، صدای خفه شده‌یی که مردم رسمی ازآن بی خبرند و رویا و راز و آرزوی مردم ستم‌دیده‌یی که در اطراف و اکناف افغانستان با هم‌دیگر مویه می‌کنند.

مثلا در یک مثنوی دیگر، به امریکایی‌ها می‌تازد که کارشان باعث خندۀ خر می‌شود، آن‌ها با این همه امکانات و تکنولوژی پیشرفته چطور وقتی به طالب حمله می‌کنند، هر بار صد متر این طرف‌تر و آن طرف‌تر را می‌زنند. آخر هر حمله یک نفر طالب کشته نمی‌شود و صدها دهقان کشته می‌شوند. طیاره‌های قدیمی روسی هم ازین بهتر هدف می‌گرفتند.مگر این‌ها بازی و ریش‌خندی دارند و کدام نیت شوم دیگر. همان طور که پاکستان و دیگر همسایه‌های ما به هیچ چیز ما راضی نیست، نمی‌مانند که گاز و نفت خود را استخراج کنیم، نمی‌مانند که سرک و مکتب و دکان و کلینیک جور کنیم. کدام افغان چه طالب باشد چه اشرار، می آید و سرزمین خود را خراب می‌کند، اینها به نام پشتون‌ها بوی افغان‌ها می‌کنند اما از این کشور نیستند چون تعلق خاطر ندارند.

می‌گوید که خارجی نیستند ملاهای ما، اما چرا کمربند و لباس کیوناری انگلیسی بر تنشان است؟ چون فکر می‌کنند اکبر خان ما برای همیشه مرده است.

چاپه قلم چاپه خنجر باندې وهلي زړونه

چاپه کونداغ چاپه ټوپک باندې ويشتلي زړونه

په ګوړه مرو زمونږ زهرو ته حاجت نشته دی

مونږ په يوه خوږه خبر باندې بايللي زړونه

د سياست د زهريله مارانو جنګ کې ښکېل يو

له دې هيبته مو له خولو نه راوتلي زړونه