روایت درد خواستن برابری

و آنچه دیدیم، عکسی بود در فیس‌بوک از کوچه‌ای خاکی با خانه‌های کهنه‌ساخت و مردمانی به ظاهر بسیار ساده، آنچه‌دیدیم پیکر به پیکر نوجوان بود با پیراهن‌های خاکی و ساده و خونین که در تکه‌ای کهنه پیچیده شده بود، آنچه دیدیم دفترچه ۴۰ برگ ۲۰ افغانی بود که رویش به قلم خون نوشته بودند روایت درد خواستن آزادی و برابری در زمین سوخته افغانستان که فقط باید از اهالی این ملک فراموش شده باشی تا بتوانی خط به خط سرخ خون روی ورق‌های دفترچه ۴۰ برگ را بخوانی! بخوانی که چه نوشته اند؟

نوشته ‌اند سزای زندگی ساده همین است که تو حتا پیش از زاده شدن به مرگ محکوم بودی، نوشته‌ اند که باید بمیری تا تنور داغ سیاست‌مداران وطن‌فروش گرم بماند و فرقی نمی‌کند کودک یک روزه باشی یا سربازی در دشت‌های هلمند یا نوجوانی محصل و متعلم یا پیرمردی دست‌فروش! همین که تو زاده افغانستانی یعنی مرگ آخرین سوغات تو از وطن است که هرجایی ببری‌اش با توست و در هیچ‌ فرودگاهی هنگام تلاشی شناسایی نمی‌شود.

بخوان کودک وطنی! تو مرگ را دیده بودی و بسیار بزرگ شده بودی! آن‌قدر بزرگ که می‌دانستی رهبرانت چگونه تو را می‌فروشند و به چه نام معامله‌ات می‌کنند و می‌دانستی که برای تو از پیش بیانیه و تسلیت‌نامه آماده کرده‌ اند و فقط جای نام و آدرس و تاریخ را عوض می‌کنند و صادرش می‌کنند. بخوان که قاتلینت در دوحه در کاخ‌های مرمرین نشسته ‌اند و با مرگ تو نرخ صلح را بالاتر می‌برند و مثقال با مثقال تریاک  را برای تسکین خبر فاجعه تو گران‌تر صادر می‌کنند. از دیروز تا همین لحظه که می‌نویسم خوابم نمی‌برد! که ای کاش خواب از سرزمین‌مان رخت ببندد و مرگ از این بهشت برود به همان جهنمی که صاحبان زمینی‌اش برای‌مان ساخته ‌اند.

همه آنچه دیدیم همان تصویر دفترچه خونین بود که البته قبلا نیز در حادثه‌های دیگری نیز خوانده بودیمش! دفترچه‌ای که راحله در حادثه کورس موعود با خون خود نوشت، دفترچه‌ای که عبدالله در دوم اسد در دهمزنگ از بر بود و فریادش می‌زد و با خونش نوشت! دفترچه‌های سرخی که یادگار می‌شوند تا هرگاه می‌نویسیم جلوی چشم‌مان بیاید. به این که ما محکوم هستیم! لهجه‌مان که مایه فرح فارسی‌زبانان جهان است و به جرم سرودنش محکوم به مرگ هستیم! چشم‌هایی که نیاز به گفتگو ندارد و باید تیرباران شود.

نام‌هایی که به دنیا نیامده در لیست اعدام و تیرباران هستند. ما در جهان جهالت تاریکی محکوم به مرگ هستیم و از همین‌روست که شاید هیچ‌کس رمقی برای واکنش به مرگ‌مان ندارد جز خودمان. ما فرق می‌کنیم با شارلی هبدو و حادثه‌های دیگر که مرگ اتفاق ساده‌ای برای ماست و تکراری و حتا خمیازه‌ای هم برایش میسر نیست.

در هیچ روزگاری هیچ مثالی برای ما نیست. در روزگار رهبران خود فروش و دولت سهل‌انگار که پذیرفته است که کشتار ما را و رهبرانی که نرخ هر افغانی کشته شده را با دالر مقایسه می‌کند و انصافش در بازار سیاست هر افغانی معادل چندصد دالر است.

در روزگاری که مردم خسته‌اند و ناامید از تغییر و در بازی فوتبال روزگار در وقت اضافه‌ای افتاده‌اند که حتا رمقی برای شوت کردن ندارند که توپ بازی همان سرهای بریده خودشان است.

و دشت‌برچی که دشت دانش و فقر و ساده‌گی و امید است و بدین‌سان هر روز خون می‌دهد تا اناری تازه از آن بشکفد، اناری که جنگ را تعبیر دیگری می‌کند! اناری که در انفجار کورس موعود زنده می‌ماند و دو سال بعد اول نمره کانکور می‌شود، اناری که از دل جنگ و ناامیدی می‌رود