سفرنامۀ بامیان

به مناسبت روز گردش‌گری بامیان

جمعه، آخرهفته است و در خانۀ مان بحث روی رفتن به بامیان و یک سفر تفریحی آغازشد. مادر، خواھر و برادرم درعید گذشته  سفری به بامیان داشتند، و این بار قرار نوبت، نوبت من و پدرم بود که به این سفر روانه شویم. تصمیم گرفته شد و مسیر راه هم باید تعیین می‌گردید. انتخاب مسیر نزدیک‌تر خطرناک بود زیرا راه جلریزهمه ساله گواه حوادث دل‌خراش است، و مسیر طولانی‌تر، راه پروان است، راہ غوربند امن‌تربه نظر می‌رسد. بالاخره با زدن دل به دریا، راه جلریز را با آرای بزرگان خانه انتخاب کردیم.

 شب قبل از سفر را با دلھرہ، ھیجان و جمع کردن لوازم خود سپری کردم. دم صبح بین تاریکی شب و سپیده دم صبح سفر مان را آغازکردیم. ھردو(من و پدرم) لباس‌ھایی تاریک‌رنگ بر تن کردیم تا مبادا در مسیر راه زیاد به چشم بخوریم. زیرا ترس راہ وادارمان می‌کرد محتاط باشم. ھیچ ورق یا اسنادی را باخود حمل نکنیم که خطری برایمان بار آورد. موبایل ھای خود را خاموش کردہ در جایی محفوظ پنهان کردیم. ھر دو مبایل را من پیش خود نگھداشتم بخاطر این کہ شنیدہ بودم، طالبان خانم ها را تلاشی نمی‌کنند. این ھمہ ترس و دلهرۀ من از طالب، فقط برای این بود که پدرم روزگاری کارمند دولت بود و به دولت خدمت می‌کرد. رفتن از این مسیر یعنی قبول کردن ریسک بین زندہ ماندن و مرگ بود.

در طول راه دعا خواندن مادرم و آب پاشیدن خانم برادرم پیش چشمانم مرور می شد، کہ می‌گفتند بہ سلامت سفر کنید و مواظب خود باشید رسیدید احوال بدهید. درطول راه هم من و پدر، ھر دو دعا می‌خواندیم و در جریان سفردر داخل موتر بالای ھیچ کسی اعتماد نمی‌شد کرد، مانند سفر بی‌بازگشت به نظر می‌رسید. زیرا شک داشتیم با تغییر لباس هم‌سفرراه مان طالب نباشد. درمسیرمیدان وردک، افرادی کہ شبیہ طالب‌ھا به نظرم می‌آمدند، با ریش‌ھای بلند، دستار و پتو خود را پیچیدہ بودند، ما را از مسیر مان نگه داشتند، لحظه ای دلم لرزید! خدایا بہ تو پناہ آوردیم!!

آنها با نگاھی بہ موترما اجازہ دادند بگذریم. شکر کردم که یک خطر گذشت. اما مطمین نبودم که طالب بودند یا نه. تصویر طالب در ذهنم بنابر چشم دیدم همیشه مردانی با ریش بلند و لنگی اند که با پتو خود را پیچده اند. مسیر راه مان از کابل تا جلریز به راحتی گذشت. اما ترس از جلریز ھنوز در دل‌مان باقی بود. با خود می‌گفتم آیا بامیان رفتن ارزش این ھمہ خطر را دارد؟

 بعد از رسیدن به جلریزاما ھمہ چیز متفاوت بود، بہ نظرمی‌رسید ھمہ مردم آنجا از جهانی دیگر باشند. بچہ‌ھایی با سن و سال کم موھای دراز، لباس پیراهن و تنبان بہ رنگ های نارنجی، زرد و آبی بر تن، با تفنگ‌ھایی کہ در گردن شان اویزان بود، بیشتر دلم را می‌لرزاند. کسانیکہ دراین مسیر( جلریز) در سرک ھا رفت وآمد داشتند همه تفنگ با خود داشتند بعضی‌ھا به گونۀ پنهان درزیر لباس یا ھمان پتوی شان و بعضی ھا آشکارا و بدون تردید آن را حمل می‌کردند. آنھا به نظرم شبیہ مردمی در کابوس‌ها، یا فیلم‌ها وحشت‌ناک بودند، شاید هم آدم‌هایی تشنہ به خون آدم‌ھای دیگر.

سرک جلریز پر از خم و پیچ، کندہ و پارہ بود. این خرابی‌ها کہ ھمہ‌اش نمایان‌گر انفجار وحادثہ‌های بزرگی به نظر می‌رسید، بعضاً عمق خرابی‌ها(چقری) به سہ مترهم دیده می‌شد کہ به نظرم نشان‌گر انفجار خیلی قوی  در این منطقه بود که کسی حتا توان دوبارہ سازی اش را نداشته. از پوستہ‌خانہ‌های امنیتی مسیر مان که می‌گذشتیم ھمہ افراد بہ ظاھر یک قسم بود، کہ نمی‌شد به راحتی ‌فھمید پولیس است یا طالب؟

 آهسته آهسته، درنشیب کوه‌ها مسیر راه چشمم به دخترھا و پسرھای کوچک هفت،هشت ساله‌ای افتاد، که با خسته‌گی و بیک‌های سنگین وزن شان، از مکتب به سوی خانه می‌رفتند. ترسم کم کم به هیجان مبدل می‌شد، کودکان مکتبی، بیشتر از طبیعت سرسبز و جنگل‌زارهای شگفت انگیزآن‌جا تماشایی و امیدوار کننده بود. راهی را که می‌رفتیم ، تا چشم کار می‌کرد باغ، درخت‌های میوه: سیب، زردآلو، بادام، چارمغز دیده می‌شد  و دوباره کوه‌ھای بلند، دشت‌ھای زیبا، باغ‌ھای سر سبز و سرک‌ھای صاف و بی‌نقص. چقدردیدن این مناظر برای ما شهر نشینان زیباست. سنگ‌ھای سیاہ در کوتل حاجی‌گک جالب واز دور جلایش‌اش چشم را خیره می‌کرده است.

درکنار سنگ‌ھای سفید، زرد و گاہ سرخ‌رنگ، خانه‌های گلی که گِل و خاک کوہ‌ھا، آنان را زیباترساختہ بودند. پس ازهرچند کیلومترنام ھای مناطق دیده می‌شد، نام‌ھای جالب و مهم‌تر این که نام‌ها، هراس را از دل می‌بردند.

چندی بعد به کوهسارسرخی رسیدیم، که شهر ضحاک نامیدہ می‌شد. این شهر برسر یک برج بنا شده و  با خشت‌های زیبایی نماآرایی وتزیین شده است. چون وقت نکردیم این شهر را از نزدیک ببینیم به دلم ماند که داخل‌اش چگونہ باشد؟

وقتی بہ خانہ‌ی برادرم رسیدیم خستہ ازمسیر ناهموارسفربودیم، اما خیلی خوشحال بودم و شب اصلا خوابم نمی‌برد. ھیجان دیدن دیدنی‌ھای بامیان را داشتم، با وجود این که چھارمین بارم بود بامیان را می‌دیدم، اما بازھم مشتاق‌تر از گذشته بودم برای دیدن دیدارعجایب بیشتر از بامیان.

صبح روز بعد، آماده‌گی رفتن به بند امیررا گرفتیم. ما ھر بارکہ بند امیر می‌رویم، حتما در «قرغنتو» پایین می‌شویم. این منطقه بخاطر قیماق تازه، چکہ و قروت تازہ و خوش‌مزہ‌اش  ناموراست. مردم آن ما‌ل‌داری می‌کنند و لبنیات خوش‌مزہ  به مشتری می‌فروشند. ھوای این منطقه (قرغنتو) بی حد سرد است.

در قسمت «خوش‌آمدید بہ بند امیر» زینہ‌ھای تازہ‌ای ساختہ اند، به یاد دارم سال پیش کہ رفتہ بودم این زینہ‌ھا نبودند. یکی از خیمہ‌ھای چوبی را از بین خیمه‌ها انتخاب کردیم. و وسایل را آن‌جا گذاشتیم. مردم خیلی کم به نظر می‌آمد، بہ علت قرنطین.

 فضا بی‌حد آرام و دل‌پذیر بود، این‌بار در این سفر دلم شوق آب بازی کرد زیرا فضا خیلی مناسب و مساعد معلوم می‌شد. بنا من و برادرزاده هایم رفتیم برای آب بازی. این تصور باشکوه است که دختر باشی و بتوانی در بندامیرآب بازی کنی،من این تصور را به حقیقت مبدل ساختم. آب نیلی بند امیر زیبایی‌اش صد برابرشده بود و مرا در بزرگی‌اش جا داده بود.

پیاده‌روی در آرامش بامیان، آرامش خاصی دارد. روز بعد زمانی که بہ زیارت میرھاشم پیادہ از بین جنگل‌ھا می‌رفتیم، مردم منطقه را مثل انسان‌های افسانہ یی یافتم.  پرمهر، صادق و ساده. گنبدی (به قول مردم محل گمپزی) چھار شینگ وجود دارد که با رنگ آبی رنگ آمیزی شده است. در چھاراطراف گمبد جایی برای روشن کردن شمع وجود دارد، قبل از ما شمع‌ھای حاجت‌دارهای قبلی روشن کرده بودند. در زیارت برای مان گفتند باید زایر دعا بخواند و سہ بار دوران گنبد بچرخید و حاجت بطلبید.

روز بعد سفر مان تصمیم گرفتیم به دیدن بت بامیان برویم. تا ازعاشق و معشوقی که از اثرانفجار، تنها جای خالی شان با هزارها غار(سوراخ) منقش در میان باقی مانده است دیدن کنیم. صلصال و شمامہ، معروف ترین بت‌های بامیان اند کہ بامیان را بہ نام شھر بودا می‌شناساند.

 صلصال کہ برای دیدنش بہ آسمان باید دید ویران شدنش آدم را رنجور می‌سازد. شمامۀ اندوہ گین و غم‌زده  برای صلصالش، مغارہ‌ھای کہ کنار صلصال و شمامہ است، نقاشی‌ھایی دارند کہ روایت از روزگار صلصال و شمامہ می‌کند. زینہ‌ھای بلند راہ رسیدن بہ صلصال است، برایم جالب ترین جایی است کہ تا حالا دیدہ ام. همه این مسیر پرپیچ وخم و مغاره های نقاشی‌دار، طوری ساخته شده اند که ‌نور و آرامش داشته باشند.

 روز سوم سفر با بچہ‌ھا تصمیم گرفتیم قبل از این کہ ھمہ بیدار شوند ما با بایسکل بہ شھرغلغلہ برویم، و ھر روز یکی از عجایب بامیان را ببینیم. غلغلہ‌ای کہ معروف بہ شھر غوغا و فریاد است، گنبدھایش بی نظیر و دید نیست، دامنہ‌اش پر از مغارہ ھاست. شھر غلغلہ از دور تنها چند گنبد به نظر می‌رسد. از نزدیک راہ‌ھای عجیبی دارد، دروازہ‌ھای چوبی و کلکین ھای خیلی کوچک اش نمای قدیمی و تاریخی دارد. با دیدن غلغلہ بہ فکرم افتاد کہ اگر چنگیزخان عاشق زیبایی می‌بود ھرگز شھر غلغلہ را خرابہ نمی‌کرد. از یکی، از مردم بامیان شنیدہ بودم کہ این‌جا غار یخی‌ وجود دارد. اما بنا برمشغولیت رفتہ نتوانستیم. اما بار دیگر حتما  بہ آن غار یخی می‌روم کہ در قازان موقعیت دارد. می‌گویند انتھای این غار بہ سمرقند معروف می‌رسد. می‌گویند غار یخ بھار یخش بیشتر می‌شود و زمستان یخش آب.

روز چهارم است و ما بہ کوھی معروف بہ  اژدر، کہ سرش انگار با شمشیر نصف شدہ باشد وجوی خونی از سرش روان باشد رفتیم برای بازدید. مردم این سرزمین می‌گویند این سنگ اول یک اژدھا بودہ و حضرت علی، برای مھار کردن او، او را با شمشیر زدہ، بعد آن اژدھار به قول بامیانی‌ها بہ سنگ مبدل شدہ. این جا ھر مکانش یک افسانہ و داستان دارد. مردم این دیار آغشتہ با این افسانہ‌ھا اند، ازھر فرد این دیار پرسیدہ  شود داستانی را برایت تعریف می‌کنند.

روز آخر، به تپۀ عاشقان رفتیم و قلعۀ نجارها، این قلعہ تازہ ساختہ شدہ، تپہ را از بین نصف کردہ و زمین را ھموار کردہ است.  قلعۀ نجارها مختص بہ نجارھا و چوپ‌خانہ است. از دور نمای خیلی قشنگی دارد.  بعد از ظهر روز به کافہ‌های شهررفتیم. کافۀ لبخند و کافۀ آی‌خانم، فضای آرام و دلپذیر دارند و دیکوراش ھم خیلی زیباست. روی دیوار این کافه نوشتہ اند: با یک گیلاس قھوہ چطوری عزیز من. (تغییریافتۀ این شعر که با یک پیاله چای چطوری عزیز من). ھر روز سفر با دیدن یک جای متفاوت بہ بھترین روز تبدیل می‌شد، دل کندہ نمی‌توانستم که باز به کابل برگردم، با بی‌دلی در حالی کہ مکان‌ھای زیادی ماندہ بود برای دیدن مجبور بودیم تا دوباره به شهر برگردیم. شب را تا دیر وقت بیدارماندیم و با ھم نشستیم و قصہ کردیم، صبح  ملا  اذان حرکت کردیم، لحظہ بہ لحظہ از دل تاریخ می‌گذشتیم، آدم ھای ھم‌سفرم چندی است که به خواب عمیق رفتہ اند، گردن شان این طرف و آن طرف می‌غلتد. بعضی‌های شان مسیر را با چشمان حسرت آلود نگاه می‌کردند، بعضی‌ها انگار فضا را می‌خواھند نشانی کنند خیرہ بہ مسیر اند. تعدادی دل نگران نگاه می‌کنند و بعضی‌ها بیدار با چشمان باد کردہ و بی‌خواب.  صدای نوحہ از موتر پخش می‌شود که یکی سوی قاتل می‌دود و یکی سوی مقتول. راہ پایان یافت بازھم به بیروبار کابل و ھوای گرم‌اش، کوتۀ سنگی رسیدیم.