به بهانۀ تولد پرمیمنت حریف عارفان
وقتی مولانا به دنیا میآمد، بلخ شهری آغشته به فساد بود، شهری که سایهیی از نام قدیم را با خود داشت. پر از مدعیان و سلطۀ زورمندان، خوارزم شاهیان یا در حقیقت، حرمسرای خوارزمشاهی برمردم حکومت میکرد. آموختن فلسفه، ممنوع شده بود، آموختن ریاضی، هندسه و حتا علم جغرافیه ناسزا شمرده میشد. خیلی قبل از او نبود که ناصر خسرو گفته بود:
در بلخ حاکمند به هر چیزی
امروز دزد و لوطی و زن باره
ناصر خسرو فرزند فرزانۀ بلخ و از بزرگ زادهگان برجسته و دانشمند بلخ بود. اما دیری نشد که خودش را به خاطر داشتن عقیده مخالف به درهیی متروک و دور به نام یمگان تبعید کردند. به خاطر قدرت خانوادهگیاش، نمیتوانستند او را بکشند و گرنه مثل حسنک وزیر او را بردار میکردند و مشتی رند بر او سنگ میزدند. همین که در بلخ همیشه مشتی رند، وجود داشته اند که سیم بگیرند و بر فرزانهگان سنگ بزنند، خود نشان دهندۀ اوج بیچارهگی روزگار، در بلخ آن ایام است.
سهصد سال قبل ازآن، بزرگترین مکتب فلسفی منطقه از بلخ برخاسته بود با کسانی چون بلعمی، شهید بلخی، ابوشکور بلخی و دیگران، جنبشی فلسفی که مراقب حتا حشرات و پرندهگان بودند و آثار فلسفی شرق و غرب از یونان تا هندو چین را ترجمه میکردند، آثار و داستانهای باستان را بازنویسی و باز سرایی میکردند و دربارۀ هستی ، زمان ، انسان و فضیلت، سخن میگفتند و مینوشتند، اما مردم بادیه، شوریده بودند و به نام دین آنان را یا کشته بودند یا چشم هایشان را با میل داغ کور کرده بودند و راه هر گونه اندیشهورزی بسته شده بود.
تاجران از کشورهای همسایه، در شهر سرمرزی تراز، بی هیچ دلیلی کشته شده بودند، چون جنگسالاران، مافیا و الواط برهمه چیزحاکم بودند. اینها هم خود را صاحب دین میدانستند و هم صاحب دنیا از برکت دین شده بودند و هم هر نوع شرارت را مجاز میشمردند. چنگیز خان، حاکم نو برآمدۀ مغول که خواستار خون تاجرانش شده بود، جوابی توهینآمیز گرفته بود برای این که اوباش، فکر نمیکنند و همسایه را نادان و احمق میشمارند.از طرفی دعوای فرقهیی و قومی به اوج رسیده بود، هر قوم و قبیله، برای خود لشکری داشتند و بی علتی ترک خون تاجیک و تاجیک خون ترک را میریخت.
درین وضعیت مولانا به دنیا آمد. در خانه ملای صوفیصفتی که دلبستۀ علوم عقلی هم بود. در قریهیی بین تاجیکستان و افغانستان از توابع بلخ قدیم. ملا، بر خودش سخت میدید که فرزندش را در چنین بلخی پرورش دهد، بخشی از اعضای خانوادۀ او و برخی از بزرگان و فرزانهگان بلخ، قبل از او به روم رفته بودند.
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زان که شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
در روم، خانوادهیی بلخی از ترکان سلجوقی، قبلتر، رفته بودند و حاکم قونیه بودند. پدر مولانا با کاروانی از کوچیان و مسافران بلخی، عازم سفری بیبرگشت شد. نیتش قونیه بود، اما عزمش هر جایی که از این آشوب و بلا در امان باشد. از این کوچیان، یک خانوادۀ دیگر، بعدها خلافت عثمانی را ساختند و این خانواده قرار بود خلافتی روحانی را بنیان بنهد. گویی تمام این نخبهگان، پیشبینی روزگار تلخ بعدی را میکردند، روزگاری که سپاه مغول بلخ را در آتش بسوزاند و همهچیز از مدار خارج شود، شاید حتا میدانستند احتمالا خلیفۀ بغداد نمد پوشیده، کشته شود.
از بلخ به شپورغان، بعد به انبار(سرپل) بعد به گرزیوان، همین طور میمنه که از کثرت یهودیها، یهودیه نامیده میشد،تا هرات و بالاخره به نیشابور رسیدند. همراه آنها یک کتاب بود، دیوان سنایی غزنوی و به دیدن عطار نیشابوری آمده بودند.
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما در پی سنایی و عطار آمدیم
درین سفر طولانی تنها در دو شهر زیاد ماندند و دل بیدل ماندن شدند، یکی نیشابور و دیگری دمشق. هر دو شهرهایی بزرگ برای اهل دانش بود. عطار نیشابوری، همه جا آمده که از دیدن این پسر هفت ساله بهاء الولد به وجد آمده بوده و به پدرش گفته « زود باشد که این پسر آتش در جان سوختگان عالم اندازد» بعد کتابش را به آنها داده و گفته از این شهر بروید، کاروان مولانا که ششصد نفر همراه داشته، در هر شهری هم غنیمتی بوده اند هم هراسی، در بغداد عللاالدین کیقباد حاکم قونیه، قوم و خویش خراسانی آنان خط و خبر میفرستد که به قونیه بیایید. این رفتن اما ده سال طول میکشد.
در این سفر ده ساله، برای مولانا هم تعلیم و آموزش بوده، هم تربیت و تزکیه و سلوک آفاق و انفس. هم آدمها و علمای مختلف را دیده هم شهرها و دشتها و کوهها را، هم راهزنان و راهداران را هم حاکمان و درویشان را، و حالا بعد از ده سال، به قونیه آمده اند. شهری شگفت با تاریخی شگفتتر.
قونیه
قونیه، شهری بازمانده از امپراتوری هیتیها، برخاسته از اساطیر یونانی، به معنای «شمایل» است، بر اساس این قصهها، هزارها سال پیش اژدهایی زنخواره بوده که مدام به این شهر حمله میکرده تا این که قهرمان اسطوره یی به نام پرسیوس، پسر ژوپیتر اژدها را میکشد، مردم به پاس این شجاعت، مجسمهیی از او ساخته بر سر در شهر می آویزند و بعد هربار این مجسمهها افزون میشود. یونانیان نام این شهر را «ایکونیون» گذاشتند که گرفته شده از آیکون به معنی شمایل است. ترکان بلخ، به تلفظ خود، نام را دیگرگون ساختند، در میان آثار به جا مانده از دورۀ هیتیها هنوز میتوان در این شهر چیزهای زیادی دید، مانند افلاطون پیناری، مجسمهیی ساخته شده بر فراز چشمهیی که میگویند، محل دفن افلاطون است.
علاالدین کیقباد، این حاکم صوفی مسلک شعر دوست، خانواده و خویشان مولانا را در بهترین منطقه قونیه، سکنی داد. مولانا، که در سفر طولانی، گنیجنۀ ادبیات خراسان را درسینه جمع کرده بود، بیش از همه محبوب سلطان شد. از گوهر خاتون، دختر لالای سمرقندی، از بزرگان خراسان در روم، برای مولانا خواستگاری شد و هنوز جابجا نشده داماد و ملا و عزیز شد.
چند سال بعد پدرش از دنیارفت، مسند پدر به او رسید، او اما هنوز نشه آموختن بود به حلب رفت تا از یک دانشمند خراسانی دیگر، محقق ترمذی، علوم تازه را بیاموزد. همین طور برای دین هر عالمی در هر رشتهیی، رخت سفرش بسته بود.از شهری به شهری و از قریهیی به قریهیی. همه چیز آموخته بود جز جادو، که علمی حرام بود. کسانی که تجربۀ شاعری دارند میدانند جستجوی جادو برای هر شاعر چقدر جذاب است. همان طور که سهراب سپهری به هند رفت و حلاج به کلکته رفت که جادو بیاموزند. و هر دو را گفته بودند نمیتوان قبل از چهل سالگی به سراغ این علم رفت.
در چهل سالهگی، جادو خودش به سراغ مولانا آمد. کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و آمن از مثل و دوی
دست بر بالای دستست ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیلهاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
تا نماند شاهزاده زر درو
آمدم تا بر گشایم سحر او
شوریدهیی به نام شمس تبریزی، به مجلس درس او ناگهان وارد شد و کتاب هایش را به آب انداخت. شاگردان معترض شدند، کتاب را خشک از آب بر گرفت، گفت:علمی که در آب رود علم نیست. از مجلس بیرون شد و مولانا به دنبالش.
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
رفیق شوریدۀ تبریز شد، شوریده با او از محیرات سخن گفت، از صیقل جان، از مسابقۀ نقاشی چینیان و رومیان، از داستانهای موسی و خضر، روایتی که در تفسیر خراسانی عثمان بن وراق غزنوی از داستان قرآنی آمده، بعد به مجلس شرابش برد.
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صدبار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
بعد به او آموخت که خویش و بیگانه و خراسانی و رومی، درین مقوله بی معنا اند. به او یاد داد که گبر و مسلمان و هندو هر سه همدل اند اما به زبانهایی مختلف از یک موضوع سخن میگویند. بعد به او تعلیم سحر کرد. سحر، جادوی سخن بود که به او آموخت و بعد رفت.
مولانا در پیاش شهر به شهر کس فرستاد، خودش رفت، نیافتش اما هر جستجو غزلی شد و هر غزل، سطر پر شوری از معرفت.
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت از دریا برانگیزان غبار
جادوی او تبدیل کردن اشیا به همدیگر و حیوان ساختن آدمیان و طلسمبستن سنگها نبود، جادوی او تغییر اقلیمها و تقویمها بود، جادوی یافتن نور جان در ظلمت آباد تن مردم کوچه و بازار بود و این گونه بود که صلاح الدین زرکوب را یافت.
زهی خوبی زهی خوبی زهی خوبی زهی خوبی
که من دیدم که من دیدم در آن بازار زرکوبی
پیرمردی بی سواد که هر بار با چکشش بر طلا فرود میآورد، بند از دل مولانا باز میشد، نشست و شاگرد دکان زرگری شد.
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی
زرکوب هم خرقه تهی کرد و رفت. مولانا واله و شیدای کوچه و بازار شد. اعیان و عالمان و خویشان که از او طمع کار و کاسبی و مکنت داشتند، همه نومید شدند، بزرگترین عالم خراسان، در قونیه دیوانه شد، چرا که خانه و مال و زمین و زندهگی همه را بر باد داد و جز دلی عاشق با خود باقی نگذاشت. حتا فرزندش از او آزرده بود.
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچۀ کودکان کویم کردی
چندی بعد، دل آیینه گون دیگری یافت، کردی قلندر و اسماعیلیمرام و باطنی آلام، جوانی شوریده و سینه به عشق آغشته، به نام حسام الدین چلبی، کسی که فرزندان مولانا هنوز به افتخار او خود را چلبی میگویند.
ای ضیاالحق حسام الدین راد
که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد
تو بنادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل
چند کردم مدح قوم ما مضی
قصد من زانها تو بودی ز اقتضا
خانهٔ خود را شناسد خود دعا
تو بنام هر که خواهی کن ثنا
بهر کتمان مدیح از نا محل
حق نهادست این حکایات و مثل
با حسام الدین، مثنوی شکل گرفت، چرا که مولانا اهل شعر گفتن نبود. شعر برای مجلس ادبی نمیگفت و خود را شاعر نمیخواند.
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که بیدارم و هوشیار یکی دم نزنم
و حسام الدین کسی بود که او را از بیداری و هوشیاری بیرون میکرد، به او گفت، همچنان که بزرگان دیگر کرده اند، به تبع و پیروی از عطار و سنایی که دوست شان میداری، سخنی چند بگو که نوشته شود و قصۀ نی شد که از جداییها روایت میکند تا هنوز… و هر وقت حسام الدین نبود، مثنوی سروده هم تعطیل بود. از بهترین غزلها که در غیاب و مدح حسام الدین گفته این غزل است.
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت میکنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
آن جا که یک با خویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند…
و اینگونه، افسانۀ مولانا شکل گرفت. آمدن مغول، سفر ده ساله، عشق سه گانه و زندهگی جاودانه… هر ساله گه میگذرد شعر مولانا، پر طرفدارتر در جهان ما میشود، در امریکا، در شرق دور، درغرب نزدیک در همهجا، جز در سرزمین اجدادیاش..
روز تولد مولانا را به همه اهل معرفت و یاران معنا، باید مبارک گفت، تولد شاعری که دین و هستی را درهم آمیخت. اسلام و مسیحیت و هندو را یگانه کرد و کرامت انسانی را ارزش داد و مهمتر از کرامت انسانی، جان وجود کیمیای هستی را ارج نهاد. برای این در شعر او نه هر انسان که هر موجودی ستوده می شود:
چون رنگ و نشان او دارد همه خلقتها
ای مور شبت خوش باد ای مار سلام و علیک!
Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336
Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336