تحلیلی جامعه‌شناختی از بنیادگرایی

عمده پژوهش‌گران عروج بنیادگرایی اسلامی در دهه نود را واکنشی در مقابل سکولاریسم و مدرنیسم می دانند که بنیادگرایان مسلمان را برانگیخته تا بعضا با توسل به خشونت و تروریسم، به دفاع از ارزش های سنتی و مذهبی خود در مقابل ارزش‌های سکولار برآیند. به این ترتیب، بنیادگرایی «واکنشی است دفاعی علیه مدرنیته و تلاش برای تحمیل احکام، معیارها و رفتارهای بنیادگرایانه به کل جامعه تا این دفاع را به  سرانجام برسانند.»[1] اما در پاسخ به این که چرا بنیادگرایی از اوایل دهۀ نود عروج کرده است، آن‌ها معمولا به تز هانتینگتون درباره‌ی برخورد تمدن‌ها به پایان جنگ سرد اشاره می‌کنند. مطابق نظر هانتینگتون با از بین رفتن جنگ سرد، نبرد غرب و شرق به مرزهای جهان اسلام منتقل شده است و در اینجا نبرد نه دیگر بر سر نظام اقتصادی بلکه بر سر عوامل فرهنگی و به خصوص مذهب است.[2]
اما دیدگاه‌های متفاوتی نیز در مقایسه با این پارادایم اصلی مطرح شده است. برای مثال، پلیتری[3] تصور می‌کند که حکم‌رانی فاسد حکومت‌های شبه سکولار و البته اقتدارگرا در جهان اسلام بنیادگرایی را به واکنش برانگیخته است. از سوی دیگر، جاناتان فاکس[4] اشاره می‌کند که مذهب به سبب کارکردهایی که دارد اصولا دست‌مایه و ابزاری است برای برافروختن آتش منازعات قومی و بنابراین ماهیتا این تعارض، تعارضات قومی-مذهبی هستند.

مشخصا بنیادگرایی اسلامی دشمن درجه یک خود را مدرنیته و سکولاریسم و حکومت های برآمده از به اصطلاح ارزش‌های «غربی» می‌دانند. اما این نظریات به سختی مکانیزم و دینامیسم اجتماعی را توضیح می‌دهند که طی آن بنیادگرایی موفق به بسیج نیروها شده و به یک جنبش اجتماعی یا سیاسی خشونت آمیز تبدیل شده است. ذکر دلایل، انگیزه و علل ظهور این جنبش‌های خشونت آمیز کافی نیست. پرسش اینجاست که چه دینامیسمی بر این روند حاکم است یا به عبارت ساده تر، رهبران مذهبی بنیادگرا چگونه می‌توانند از انگیزه‌های مذهبی مردم بهره گرفته و آن‌ها را حول یک برنامه‌ی جهادی و خشونت آمیز بسیج کنند.

بنیادگرایی مذهبی را صرفا نباید معادلی برای افراط‌گرایی مذهبی دانست. بنیادگرایی به خودی خود به افراط‌گرایی در رفتار و عمل منجر نمی‌شود. اگر به تعریف واقعی بنیادگرایی دقت کنیم و آن را صرفا با افراط و تعصب و خشکه مقدسی یکسان نیانگاریم، می‌توانیم دریابیم که چگونه بنیادگرایی توانایی خاصی در بسیج یک جنبش تروریستی و خشونت طلب مذهبی دارد. به بیان دیگر، برخلاف تصور رایج، بنیادگرایی صرفا با افراط در مذهب به این موفقیت دست نمی یابد.[5]

بنیادگرایی مذهبی، پایبندی به این باور است که تحقق مذهب واقعی و راستین در گروی بازگشت به اصول و مرام نخستین آن مذهب است، یعنی بازگشت به متن مقدس یا اصول اولیه‌ای که مذهب بنا به ادعا بر اساس آن شکل گرفته است. این بدان معناست که تعهد و پایبندی به نهادهای مذهبی موجود، مفتیان و علما، حکومت های مذهبی، مذهب عرفی و روزمره، معیاری برای ارزش و منزلت مذهبی نیست. در عوض، ارزش مذهبی از ایمان و تعهد خود فرد معتقد به اصول نشات می‌گیرد[6]. به بیان دیگر، آیا او شجاعت و عزم راسخ و فداکاری لازم برای تحقق این اصول به اصطلاح «راستین» را داراست؟

به این ترتیب بنیادگرایی با بازگشت به اصول نظری مذهب (همانطور که نام القاعده آن را تداعی می کند)، منبع ارزش و منزلت مذهبی را به اعمال خود فرد واگذار می‌کند و نه به وفاداری او به مذهب عرفی و نهادین. یک مسلمان میان‌سال با انجام مراسم مذهبی مانند حج، روزه، شرکت در نماز جماعت، نذری و صدقه، محافظت از به اصطلاح ناموس خود و دیگر اعمال آیینی مذهب، برای خود یک منزلت مذهبی نزد اطرافیان ایجاد می کند. ما اسم این را مذهب عرفی می‌گذاریم که در آن منبع ارزش های مذهبی، از اعمال مذهبی در زندگی روزمره نشات می‌گیرند.

اما بنیادگرایی به مذهب عرفی متوسل نمی‌شود. به نظر بنیادگرایان، اجرای احکام مذهبی در زندگی روزمره کافی نیست. بازگشت به اصول اولیه ایجاب می کند که فرد یک «رسالت» مذهبی برعهده بگیرد. به این ترتیب، بنیادگرایی، یک نوع «مذهب رسالتی» را تعریف می‌کند که در آن ارزش و منزلت مذهبی با فداکاری و مجاهدت فرد در راه رسیدن به این رسالت تعیین می شود و نه با تعهد به احکام مذهبی در زندگی روزمره.

پس بنیادگرایی اسلامی یک رسالت مشخص پیش پای فرد معتقد می گذارد، که در اکثر موارد این رسالت همان سرنگونی حکومت های فاسد و غربی شده‌ی موجود و تاسیس یک حکومت اسلامی است.  دقت کنید که در اینجا منبع ارزش‌گذاری مذهبی متفاوت می شود و به قول پیر بوردیو، بنیادگرایان قواعد بازی را در «فیلد» مذهب تغییر می‌دهند. در اینجا تعهد به مذهب در زندگی روزمره جای خود را به تعهد به یک رسالت مذهبی می‌دهد که اهمیت بیشتری از انجام احکام و شریعت مذهب در مسائل روزمره و عادی دارد.
درحالی که مذهب عرفی، با خلقیات و سبک زندگی میان‌سالان متناسب است، مذهب رسالتی، با انگیزه‌های جوانان تناسب دارد زیرا به آن‌ها یک ارزش و منزلت مذهبی جدیدی تحت عنوان «مجاهد» می‌بخشد. در مذهب عرفی، جوانان نسبت به پیران و میان‌سالان ارزش مذهبی کمتری دارند. از نظر مذهب عرفی و روزمره، یک جوان مسلمان و مجردی که هنوز به اصطلاح با ازدواج نیمی از دین خود را کامل نکرده است، در معرض انحراف و فساد تصور می شود و یا هنوز با رفتن به حج، صدقه و زکات دادن و کارهای دیگر، خوش نامی مذهبی برای خود ایجاد نکرده است. به طور خلاصه، او نسبت به یک حاجی میان‌سال یا مسن اعتبار مذهبی کمتری دارد. اما بنیادگرایی مذهبی با تعریف رسالتی عظیم و سخت ورای زندگی روزمره، به همین فرد جوان، ارزش و منزلت مذهبی عالی‌تری می بخشد. در اینجا، از جوان مومن به صورت «یک مجاهد در راه خدا» تقدیر می شود و در نتیجه منزلت و ارزش مذهبی بسیار بیشتر از آن چیزی پیدا می‌کند که مذهب عرفی از وی دریغ کرده بود.

پس تا این جا دانستیم که نقطه‌ی قوت بنیادگرایی اسلامی این است که می تواند با تعریف یک رسالت، برای جوانان معتقد یک منزلت مذهبی بزرگ ایجاد کند. این دقیقا همان چیزی است که از چشم اغلب نظریه پردازان بنیادگرایی دور مانده است و موجب شده نتوانند توضیح دهند که چگونه بنیادگرایی اسلامی در بسیج یک جنبش خشونت آمیز موفق عمل می‌کند.

«مذهب رسالتی» بنیادگرایان، مذهب نهادین را فاسد و مذهب عرفی و روزمره را ناکافی و عافیت طلب تفسیر می‌کند. اما نکته مهم اینجاست که توان آنان در تشکیل یک جنبش مذهبی خشونت آمیز در بخشیدن یک منزلت مذهبی جدید به جوانان است. آنچه بنیادگرایی مذهبی را در تعریف یک رسالت توان‌مند می‌کند، همان اصل ضرورت بازگشت به اصول و مرام نظری مذهب است. مشخصا هر سه مذهب ابراهیمی، در آموزه های خود امکان تعریف یک رسالت (و یک گفتمان رسالتی) را به بنیادگرایان می بخشند. اندیشه‌های آخرالزمانی در مذهب یهود، تفسیر تحت الفظی کتاب مقدس و ایمان فردگرایانه در مسیحیت و نیز آموزه‌ی جهاد در اسلام به راحتی می‌توانند پیروان این مذاهب را متقاعد کنند که تحقق واقعی مذهب آن‌ها در گروی یک رسالت هنوز تحقق نیافته است (یعنی امری که مهم نیست چقدر عملی است، مهم این است که فراتر از زندگی پیش پا افتاده و روزمره است). زمانی که بن لادن از افغانستان به عربستان سعودی بازگشت و در آنجا توسط مردم و حتا حکومت به عنوان یک مجاهد و قهرمان تجلیل شد، باز هم این شهرت و ستایش برای وی کافی نبود زیرا او کاملا مجذوب یک مذهب رسالتی شده بود و اعتبار و شهرت در مذهب عرفی و نهادین برای وی کافی نبود. همین دیدگاه رسالتی بود که وی را متقاعد می‌کرد که حکومت سلفی  عربستان به اندازۀ کافی اسلامی نیست.

هرقدر هم که بنیادگرایان بر ضرورت مقابله با ارزش‌های مدرنیته و سکولار «غربی» تاکید ورزند، این برای سربازگیری و بسیج یک نیروی شبه نظامی مذهبی و خشونت گرا کافی نخواهد بود. برای موفقیت، لازم است تا یک منزلت مذهبی جدید برای جوانان تعریف کنند و البته این منزلت همان منزلت قدیمی سرباز اسپارتی، شوالیۀ مسیحی و مجاهد مسلمان است. به همین خاطر، طالبان یا داعش هرگز نمی‌توانستند صرفا با یک بحث نظری دربارۀ تهدیدهای مدرنیته و سکولاریسم کسی را به جهاد فرا خوانند. روح‌الله موسوی خمینی بنیان‌گذار نظام حاکم بر ایران نیز اگرچه تا قبل از انقلاب 1979، از انگیزه‌های رسالتی چپ گرایانه استفاده می‌کرد (تاکید بر مستضعفین)، اما بعد از کسب قدرت، سریعا این رسالت شبه-کمونیستی را با یک رسالت شیعی جای‌گزین کرد و هنوز هم رژیم جمهوری اسلامی این جنبه‌ی رسالتی را برای خود حفظ کرده است. درست به همین دلیل، نزد این رژیم، عناصر نظامی و مجاهد مانند قاسم سلیمانی منزلت و ارزش مذهبی بسیار بیشتری دارند تا حتا بزرگترین علمای شیعه در قم.
پس این پارادایم اصلی یعنی توصیف بنیادگرایی به عنوان واکنشی ارتجاعی به فرهنگ و تمدن غربی و در نتیجه انگیزه‌ای برای جنبش اسلامی خشونت طلب کافی نیست. محیط و عناصر فرهنگی کشورهایی مانند عراق، ایران و افغانستان، همچنان آن‌قدر مذهبی هستند که یک مسلمان بتواند بخش اعظم جوانب مدرنیته یا به اصطلاح سکولار را از زندگی خود دور کند، بدون این که نیاز داشته باشد برای تاسیس یک حکومت اسلامی بجنگد. آنچه به بسیج اجتماعی و نظامی بنیادگرایان کمک می کند، توانایی آن‌ها برای ایجاد یک مذهب رسالتی و ارزش‌گذاری‌های جدیدی است که در آن جوانان نسبت به میان‌سالان منزلت مذهبی بیشتری پیدا می کنند.

روند استدلالی این نظریه را به صورت زیر می‌توان خلاصه کرد:

  1. بنیادگرایی با رجوع به اصول و مرام نظری مذهب، توانایی این را دارد که برای پیروان مذهب یک رسالت تعریف کند (رسالتی مانند تاسیس یک حکومت اسلامی) و به این ترتیب یک مذهب رسالتی در مقابل مذهب عرفی و نهادین تعریف کند.
  2. برخلاف مذهب عرفی و سنتی، این مذهب رسالتی، ارزش‌ها و منزلت بیشتری به جوانان (به عنوان مجاهد) می بخشد تا به یک فرد پیر یا میان‌سال.
  3. این ارزش ها و منزلت که امتیاز ویژه‌ی جوانان مجاهد است، بنیادگرایان اسلامی را برای ایجاد یک جنبش نظامی و خشونت طلب توان‌مند می سازد.

از این تحلیل می توان یک استراتژی مشخص را علیه بنیادگرایی اسلامی تعیین کرد. این نقطه قوت بنیادگرایی پاشنه آشیل آن هم هست. نسل جوانی که به راحتی رسالت و منزلت مذهبی را می پذیرد، به همان راحتی یک منزلت اجتماعی نوین و انسانی را خواهد پذیرفت. اما جامعه‌ای که نسل جوان خود را به صورت کارگران ساده، تحصیل نکرده، بیکار، آواره و مهاجر تحقیر کند، در عمل آنان را به سوی ارزش‌گذاری ها و منزلت‌های ساختگی «مذهب رسالتی» سوق خواهد داد. برای مثال، رژیم ایران از جوانان روستایی یا مناطق فقیر شهری برای عضویت در بسیج استفاده می‌کند. تحت عنوان «امر به معروف» این جوانان قدرت عملیاتی و نیز منزلت مذهبی خاصی در ایدیولوژی مذهبی و رسمی رژیم پیدا می‌کنند. این جوانان  نه در جامعه‌ی سنتی و مذهب عرفی جایگاه و منزلتی برای خود می‌یابند و نه در نظام تقسیم کار و فضای شهری یک جامعه‌ی مدرن. من مدعی هستم که طالبان در افغانستان (که عمدتا از  جوانان افغانستانی سرخورده و پناهنده در پاکستان شکل گرفته بود) نیز از همین مذهب رسالتی برای اعطای یک منزلت مذهبی ساختگی به جوانان استفاده می کند[7]. بنابراین، استراتژی مطلوب در یافتن راهکارهایی برای ایجاد یک منزلت اجتماعی جدید برای جوانان است. این منزلت اجتماعی می تواند به صورت ترویج و تقویت خرده فرهنگ‌ها، ایجاد مراکز فرهنگی برای جوانان در شهر و روستا، یا توانمندسازی جوانان برای کارآفرینی، کاهش مهترسالاری و در نهایت بازنگری در گفتمان نهادین و رسانه‌ها در تصویرسازی از جوانان تحقق یابد.