قصۀ نوروزی شهزاده حسینا

شهزاده حسینا قصه‌یی است که نسل‌های مختلف در هرات آن را با روایت‌های مختلف شنیده اند. سال‌های سال کست، فیته یا نوار قصۀ شهزاده حسینا در هرات دست به دست شده وشنیده شد است. فیته فروشی‌ها برای مشتریان خود از قدیم، دست به تولید فیته‌هایی می‌زدند که خریدار داشت و از این جمله فیتۀ شهزاده حسینا بود. حسینا و مریم و یا حسینا و پری گل در جغرافیای ما روایت‌ها و داستان‌های دل‌دادگی زیادی در قالب ادبیات عامیانۀ هراتی به ثبت رسیده است. این داستان‌های عاشقانه در قالب‌های فولکلوریک، به شکل دو بیتی، چهار بیتی و غزل‌ها در آمده است. این ابیات و روایت‌ها در قالب شعر بوده، اما شاعرانه نبوده، بلکه فی‌البداهه افرادی بوده اند که آن را روایت کرده اند.

یکی از دل‌دادگان و عاشق‌پیشه‌گانی که کم‌تر نامی از آن گرفته شده است، روایت عاشقانۀ (مریم و حُسینا) است. این داستان در منطقۀ فوشنج/زنده جان کنونی و دهکدۀ رباط ‌‌‌‌‌پی همواره در سر زبان‌ها بوده و است. حسینا بار نخست در این منطقه صورت دل‌داده‌اش را می‌بیند و هوش و حواس از سرش می‌پرد. براساس برخی از روایت‌ها حسینا زادۀ همین منطقه است. استاد مایل هروی در نوشته‌یی به این موضوع پرداخته و در وصف رباط‌ پی نوشته که در رباط‌‌‌‌ پی سنگ‌های شگفت‌آور و حیرت‌انگیزی‌ سرهم جوشیده که دیدنی است. سنگ‌ریزه‌‌های کوچکی که مانند مرغان زرین، بال و منقار دارد.

مایل هروی در نوشته‌اش یاد آور شده که حسینا به شکل تصادفی مریم را در یکی از روز ها همراه با کاروانیان دید و به نخستین نگاه عاشق وی شد و عشق وی در دلش جای گرفت. اولین برخورد حسینا و مریم در سینۀ درۀ خیال انگیز و عشق پرور رباط پی صورت گرفته است. مریم که با چادر سرخ زلفان سیه‌تاب را پیچیده بود، باری بی‌پروا چادر حریرش را به ‌هوا کرد. آنگاه گیسوی تاب‌دارش نمودار شد و چون ماری بر دل حسینا حلقه زد و از آن حسینا را آشفتگی نصیب آمد. زیبایی و جمال و حلاوت رفتار مریم، دل از حسینا ربود. حسینا در نخستین دیدار، دلبسته جمال مریم می‌شود. اما کاروانیان، خیلی زود از آن محل می‌روند.

کاروانی که مریم همراه آن بود، در سمت فوشنج به‌ راه افتاد و حسینا دنبال این کاروان را سایه‌وار گرفت. بدین ترتیب این نخستین دیدار به عشق کشیده می شود و حسینا را از کار و تلاش باز می‌دارد. از بخت بد، حسینا چون در چنبر عشق گرفتار می‌شود، دیگر به هیچ منزل آرام نمی‌گیرد . روز به روز انس و الفت سرشار از محبت و صفای حسینا به مریم بیشتر می‌شد و آتش عشق در دل پاک و بی الایش شعله‌ور می‌شد. روایت می‌شود که حسینا به این دختر نمی‌رسد، و مریم با یک مرد ثروت‌مند ازدواج می‌کند. حسینا سال‌ها در عالم خیال چشمان و زلفان سیاه مریم را در ایام شب تماشا می‌نماید و در عالم خیال عشق‌بازی می‌ورزد. داغ بر دل حسینا از آن‌جا شعله‌ورتر می‌گردد که پس از مدت‌ها خواستگاری، به این ازدواج مخالفت خانواده‌ها صورت می‌گیرد و سرانجام مریم ناخواسته به نکاح کس دیگری درمی‌آید.

حسینا مادامی‌که از نامزدی مریم با کس دیگری آگاهی حاصل می‌کند آتش عشق را با ناله‌های غم‌انگیز خود فروکش می‌نماید و در نهایت گریه سر می‌دهد و با ناله‌های جان‌سوزش هر شب تا دم صبح بی‌قراری می‌کند. نصرالدین سلجوقی پژوهشگر و نویسنده در کتاب نگاهی گذرا بر ادبیات عامیانه نوشته که این داستان در بین مردم غوریان و زنده‌جان شهرت خاصی دارد و دوتارنوازان این مناطق دوبیتی‌ها و سروده‌های عامیانۀ حسینا را همواره با نغمات دوتار می‌نوازند و هم‌زمان با آن آواز می‌خوانند. از طرفی در بین اهالی غوریان ضرب‌المثل مشهوری‌ است مبنی بر این ‌که اگر کسی داستانی یا قصۀ طولانی را روایت کند و یا زیاد حرف بزند و پُر حرفی کند، برایش می‌گویند: «قصۀ حسینا تعریف نکن» و یا می‌گویند: «قصۀ حسینا را تعریف می‌کنی؟ آقای سلجوقی به من گفت:« در کوه پایه‌های هرات، غور و بادغیس داستان‌های عشق دل‌داده‌ها زیاد است، ما می‌توانیم از داستان عشق سیاه‌مو و جلالی، عایشه و ملا محمد جان، داستان عشق طالب غیق کش و سکینه سرسبد، ملنگ و لیتان و همچنان مریم و حسینا یاد آوری کنیم، خیلی جالب است که داستان های عشق این افراد در قالب ادبیات موزون گفته شده است.»

آقای سلجوقی می گوید:« عشق مریم و حسینا از منطقۀ فوشنج رباط پی زنده جان ظهور نموده است.» اما در روایت‌های عامیانه داستان زندگی حسینا کاملا متفاوت است. یکی از راوی‌ها زندگی حسینا روایت کرده که بر اساس روایت او، حسینا را مادر و پدرش بخاطر فقر رها کرده و پیر مرد و پیر زنی آن را پیدا نموده و بزرگش می‌کنند. این زوج پیر بخاطر تنگ‌دستی حسینا را به حاکم آن زمان می‌فروشند. روایت می‌شود که در خانۀ حاکم وقت یک فرزند دختر به دنیا می‌آید و حاکم بخاطر این که جانشین‌اش را داشته باشد، به افراد زیر دستش دستور می‌دهد که به شهر روند و پسری را برایش خریداری کنند. براساس روایت‌های که دست به دست می‌شود، مردم در آن زمان فرزندان خود را در چارسو‌ی شهر کهنۀ هرات به هراج می‌گذاشتند. حسینا را هم به حراج گذاشتند.

  حسینا را حاکم شهر خریداری کرده و مادر و پدر پیرش را نیز با خود به قصر دعوت می‌کند. حسینا تا ایام جوانی در این قصر زندگی کرده و بعدا از پدر جدیدش که او را خریده می خواهد برایش زمینۀ ازدواج را فراهم کند. حاکم آن زمان دستور می‌دهد که همۀ دختران و زنان شهر را حاضر کنید تا حسینا یکی را انتخاب کند. جارچی‌ها به شهر می‌روند و جار می‌زنند که شاهزاده حسینا می‌خواهد ازدواج کند، هرکس خوشش بیاید به عقد این شاه‌زادۀ جوان در می‌آید. مردم آن زمان دختران خود را حاضر کردند اما حسینا هیچ‌کدام را انتخاب نکرد. در این میان یک خانوادۀ  سرمایه‌دار در این شهر زندگی می‌کردند دختر جوانی داشتند و او را از حسینا پنهان کردند. این دختر جوان همراه زن برادرش هفته‌ها از خانه بیرون نشدند، تا  این که تصمیم می‌گیرند که به حمام شهر بروند. آنان مواظب بوده اند که حسینا را نبینند، چرا که برادر این دختر مخالف حسینا بوده است. روزی از روزها بیرون می‌شوند که به حمام محل روند که در میان راه با حسینا روبرو می‎‌شوند. حسینا نمی‌تواند چهرۀ این دو را ببیند. دنبال این دو راه می‌افتد و چهار بیتی‌هایی را در وصف آنان می‌سراید.

تابستان داغ و گرمای طاقت فرسا سبب می‌شود که این دو بانو چادر های خود را در نزدیکی حمام از سر بردارند. در این میان حسینا سیمای پری گل می‌بیند و دل می‌دهد. و در وصفش می سراید. براساس روایت راوی داستان این دو بعد از مشکلات زیاد ازدواج می‌کنند. حسینا بعد از ازدواج 40 روز در خانۀ خود با معشوقه‌اش بوده و پدرش را فراموش می‌کند.

مدتی بعد حسینا به بیرون از هرات تبعید می‌شود. مدتی را براساس روایت ها در مزار و برخی دیگر از ولایت های کشور می‌گذارند. خانمش از فراغ حسینا می‌سوزد و به همه اعلام می‌کند هرکس خبری از حسینا را بیاورد، هرچی خواسته باشد برایش انعام می‌دهد. حسینا بعد از مدت دوری از خانمش به هرات بر می گردد. روایت می‌شود که در تاریکی های یک شب مرد پیری حسینا را دیده و خبر خوش را به خانمش پری گل می رساند. او هم به رسم پاداش ظرفی پر از طلا برای این پیر مرد می دهد اما؛ این هدیه از سوی پیر مرد رد می شود. پیر مرد از خانم حسینا بوسه تقاضا می کند. بعد از انکار زیاد پری گل باالاخره تن به این خواست پیرد مرد دهد. حسینا بر می‌گردد و از ماجرای بین پیرمرد خبر رسان و خانمش آگاه می‌شود، حسینا به پری گل می‌گوید که برایش خیانت کرده است. اما خانمش انکار می‌کند که خیانتی در کار نبوده است. بعد از این حسینا از پری گل دست می‌کشد و معلوم نیست که در کجا و چگونه زندگی اش خاتمه پیدا می‌کند. این قصه‌ و داستان‌های شبیه آن در ایام نوروزی در جمع‌های دوستانه در هرات روایت می‌شود.