صدا مهیب بود. هر گوشه پرتاب شدی. پخش شدی همه جا. ریخته شدی میان هیاهوی خیابانی پر رفت و آمد. به یکباره هوش از سرت پرید و دستانت که تکه تکه شد. دستانی که دیروز در آب سرد چاه خانۀ تان با دیوارهای پوسیدۀ کاهگلی، شسته بود، ظرفهای شب پیش را که خواهرت زرین را شیرینی داده بودید. خواهر خزیده بود در کنجی و حالا اینجا دو تکه شده است آن دستان؛ یکی افتاده کنار جویچهیی کم آب و دیگری در آنسوی سرک؛ موچی ژندهپوش از خواب پرید. گویی آسمان ویران شده باشد و دستی کنده شده از جایی افتاده باشد میان روزمره گی خواب آلودش و بالاپوش ژنده و کهنه که سالها پیش از لیلامی فروشی آن سوی پل خشتی خریده بود پر از خون شد.
چشمانت؛ چشمانی که پر از سالها نگاه بود و پر از خندههای کودکی، کنجکاوی نوجوانی، شیطنتهای روزهای مکتب رفتن و شرم بلوغ دختری پر از آرزو، حالا پر از خون شده است. همه جا را بیرمق سرخ میبینی. صدای هیاهوی عابران مضطرب، نگاهت را سرگردان میکند، از این اتفاقی که نمیدانی چگونه رخ داد. تقلا میکنی دیدهگان هراسیده ات را جمع کنی؛ تمرکزی دهی هرچند کوتاه به ذهنت که پر شده است از آن صدای مهیب؛ تا به عمق فاجعهپی ببری که فرو میریزی و میان این فرو ریختن یاد خنده های زرغونه میافتی که قاه قاه آن روز عصر، پشت بام پر از کبوترهای شوخ، پسر همسایه را تماشا کرده بود و خندیده بود و تو خودت را به آنسوی بی خبری برده بودی تا شرمت را از دانستن راز عاشقی آنها جمع کنی و خیره شده بودی به نقطهیی که ترک خورده بود در پشت بام و گیاه کوچکی تقلای سر بر آوردن داشت. تیر میکشد وجودت. کاش زرغونه اینجا میبود و به تمام سوالهای ذهن فرو ریختهات پاسخ میداد؛ می دانست تو از هر چه اتفاق نابهنگام گریزانی و هیچ دردی را تحمل نمی توانی و حالا دردی جانکاه تمام وجودت را فرا گرفته است. ستون فقرات ات تیر میکشد. صداهای عجیب و نارسا و از تصور این که میان این خیابان شلوغ پخش شده باشی و همه نگاهها به تو خیره شده باشد به خود میلرزی. برای گریز از این رسوایی نابهنگام خودت را می سپاری به آوایی از دور دستهای روزهای تنهایی مادر و زمزمههای نغمههای نغمه و احمد ظاهر؛ حالا میان این اتفاق شوم چقدر هوس کردهیی کسی برایت بخواند آوازی آشنا را تا فرصت کنی خودت را جمع کنی از این وا رفتگی؛ از این تکه تکه شدن در آغازین یک روز ساده و نا مهم. جمع کنی تا سرگیجه نگیری از این همه آشوب خیابان و آرنگ موترهای سراسیمه.
میشنوی واژهگانی ملتهب را که رد و بدل میشود و شیون زنی نا آشنا را و در این میان سرخی نگاهت با صدای قدمهای مردی که گویی به آنسوی خیابان میرود یکجا می شود. آرزو میکنی کاش تکههای کنده شدۀ دستانت را بردارد تا لِه نشود میان رفت و آمد عابران ترسیده از این همه خون. سرخی چشمانت در حال کور شدن است که به یاد می آوری کفش های سرخت را با چه شوقی صبح به پا کرده بودی و دلت باغ باغ شده بود از صدایی که قدم هایت به خیابان هدیه میداد؛ و آن دل نا دلی که امروز کدام مسیر را انتخاب کنی برای گرفتن تاکسی؛ تا زودتر از وقت برسی به دفتر و به مهناز همکارت نشان دهی کفشهایت را و هر دو ریز ریز بخندید؛ و کاکای دفتر چشمهایش را کلان کند که دختر نباید بخندد هر لحظه؛ و حالا مهناز منتظر است و تو کفشهایت را گم کردهای و چشمانت سرخ و سرختر می شود. کجا پرتاب شده؟ خدا کند کنار دستانت که کنده شده اند بی معنا، که بتوانی نجاتاش دهی از گم شدن. هرگز دوست نداشتهای کفشهایت گم شود.
آه این صدای شیون از کجا میآید؟ کسی تو را میکشد گویی از میان پاره آهنهای تیز. پایت کشیده میشود روی آسفالت جاده. چگونه تو را میکشند؟ دستانت که تکه تکه شده است و افتاده است هر جایی. بی دست تو را به هر طرف می کشند. آدمها فراموش کرده اند که آدمی دست دارد. دو دست دارد. آه خوش نداری کشیده شوی. پاهایت هنوز سر جای شان است و دوست داری ایستاد شوی، کفش های سرخات را به پا کنی و بروی به مسیر دیگری؛ کاش این تاکسی را نمیگرفتی. از نگاه مرد تاکسیوان از همان لحظه نخست خوشات نیامده بود؛ خندیده بود و تو دندان های زردش را دیده بودی نا مرتب و چشمت را به سمت دیگری گریز داده بودی که به یک باره ایستاد شده بود و مردی جوانی را که خود را در پتویی نسواری پیچانده بود را سوار کرده بود. میخواهی فریاد بزنی که های مردم مرا نکشید روی این زمین سخت؛ من بی دست شده ام. اما کشیده میشوی و نگاه سرخت به دهان باز مرد جوان و دندانهای زرد تاکسیوان که هر طرف افتاده میافتد، خون از دیده گانت جاری میشود و تو هنوز نگران آواره گی تکه های پراکنده دستانت هستی.
مادر گفته بود چشمهایت را کمتر سرمه کنی؛ اما مگر میشود به خیابان رفت، جوان بود و زیبایی را به رخ جهان نکشید؟! چشمهایت را سیاه کرده بودی و آدم چهرهها که صبح چِر چِر صدا داده بودند و تو خودت را بیپروا سپرده بودی به دست آینه و بعد خندیده بودی به چشمان سیاهت؛ به شیطنتی که در آن موج میزد و دیده بودی که پدر در گوشهیی ذکر میخواند و تمام خاطرش جایی دیگر، خیلی دور سرگردان بود و حالا خون از دیدهگانی که حیرانی پدر را دیده بود جاریست؛ کاش پدر خبر دار نشود. و سرت که کشیده می شود، از میان در هم ریختگی دندانهای زرد پخ شده تاکسیوان و دهان باز مرد جوانی که شاید آن روز قسمت بود هر دو همسفر یک مسیر شوید.
سرت درد می کند؛ نگاه ات کورتر می شود و گویی مغزت متلاشی شده است و بیرون کشیده می شود از میان اتفاقی شوم. خیابان پر از خون است و تکه پاره های تاکسی که زرد در سیاهی دود پراکنده افتاده است. بی رمق، بیهوده و بی هیچ معنایی. در میان صداهای عجیب می شنوی: هنوز زنده است… دل ات را که فرو ریخته است می خواهی جمع کنی اما تو نگران دستان ات هستی و آهی می کشی. و پاهایت که فلج شده اند تا دوباره ایستاد شوی و این چشمان، این سورمه زده سیاهی درشت در خون غلتیده چرا دیدش کم و کم تر می شود؟ و به یک باره برداشته می شوی و گذاشته می شوی جایی دیگر؛ هموارتر؛ کسی سرش را نزدیک دهانت می آورد، به لبانت نزدیکتر می کند که سرخ اش کرده بودی تا مهناز حسادت کند به برجستگی شان و تو دلت دوباره ریز ریز بخندد. سر نزدیک لبهایت می شود و تو به یاد می آوری تمام صحنه های فیلمهایی را که دو دل داده بوسیده بودند و لبان عاشق و سرهای جنون زده و تو چقدر دوست داشتی دل دادۀ مردی باشی که فرداهای وفاداری عاشقیهای تان سبز سبز طراوت دهد به زندگی و بوسهباران شوی هر روزش را.
کمرت تیر می کشد و سر مرد ناشناس به دهان ات نزدیک شده بود و فریاد زده بود، هنوز زنده است… نفس می کشد. میخواهی زبان باز کنی و زمزمه کنی در گوش سری که به دهانت نزدیک شده که تکههای دستانت را جمع کند و به دنبال انگشتر عقیقات بگردد تا دوباره در انگشتانت جای دهی؛ اما نمی توانی حتی کلمهیی بر زبان بیاوری؛ میخواهی فریاد زنی؛ اما تمام صدایت خفته عمیق در ته گلویت و تیزی تکه آهنی که گلویت را دو قسمت کرده و رد شده از میان شاه رگ تمام کلامها و حرف زدنهایت. چشمانت که سرخ گریسته اند گویی به اجبار، در آستانۀ کوری، بیرمق، ناتوان از نگریستن به این بی صدایی و سرگردانی دستان تکه تکه شده و کفش های سرخ گم شده و حالا این گلوی بی صدا… این همه مصیب به یکباره و در یک لحظه چگونه اتفاق افتاد؟ این همه بی خبر مگر می شود که به یک باره همه از دست دادنها به سراغ آدمی بیاید؟! چشمانت بسته می شود.
حس می کنی هجوم مردم را به سوی جسم کشیده شده ات در دل خیابانی پر از هیاهو و صدای مهیب انفجار را آن زمان که نگریسته بودی به سوی دیگر خیابان به یاد می آوری. به یاد می آوری که مرد جوان که در پتویی خود را پیچانده بود در تاکسی را که باز کرده بود و نشسته بود کنارت و به یکباره همه چیز بهم ریخت. دوست داری گریستن آغاز کنی از این به یاد آوردن غمناک، اما دیده گانت کور شده اند و تپش قلب ات کم کم می ایستد. کمی خود را تکان می دهی. به سختی. حس می کنی سرت که گویی منفجر شده است در حالتی بهتر قرار گرفته و اندوه دستان تکه شده ات و این که میدانی آهسته آهسته میمیری میان این همه نا به هنگامی و نگران حیرانی پدر هستی و مادر که دیگر به بازار نخواهد رفت تا برایت انگشتر عقیق دیگرد بخرد.