بهار، زنی‌ست که دیگر نمی‌خندد

نویسنده: حماسه سعید

در تقویم ملت‌ها، برخی روزها تنها عدد و تاریخ نیستند، بلکه بازتابی از هویت، حافظه و آرمان‌های یک ملت‌اند. نوروز برای مردم ما چنین جایگاهی دارد؛ جشن تولد دوباره‌ی طبیعت، آغازی که قرن‌ها با فرهنگ، زبان و باورهای این سرزمین گره خورده است. اما در کشوری که سال‌هاست زمستان نه‌فقط بر طبیعت، که بر جان و روان مردمانش سایه افکنده، حتی آمدن بهار هم دیگر رنگی از طراوت ندارد.

نوروز زمانی شکوهی داشت. مردمان، با خانه‌تکانی دل و خانه، با لباس نو، طنین موسیقی و عطر سبزه، به استقبالش می‌رفتند. کودکان در کوچه‌ها بازی می‌کردند، زنان سفره می‌آراستند، و همه در انتظار روزی نو، حالی نو و امیدی نو بودند. اما امروز، در افغانستانِ زیر سلطه‌ی نگاه خشک و تنگ‌نظرانه‌ی حاکمان سیاه‌اندیش، نوروز نه‌فقط دیگر جشنی ملی نیست، بلکه به جرم شادی، به جرم فرهنگ، به جرم گذشته، محکوم به فراموشی شده است.

حکومتی که با واژه‌ی «حرام»، بر هر نمود زندگی خط بطلان می‌کشد، سال نو را نیز از مردم گرفته است. آن‌ها نه‌تنها نوروز را به‌عنوان جشن، بلکه به‌مثابه‌ی نماد فرهنگی و تاریخی، آگاهانه سرکوب می‌کنند؛ تلاشی سیستماتیک برای زدودن هر آن‌چه به زبان فارسی، تمدن خراسانی و حافظه‌ی تاریخی این مردم پیوند دارد. این خاموش‌سازی، نه‌فقط خاموشیِ یک جشن، که خاموشیِ یک ملت است؛ ملتی دردکشیده که حتی فرصت سوگواری برای زیبایی‌های ازدست‌رفته‌اش را هم ندارد.

فقر گسترده، ناامیدی فراگیر و سلب ابتدایی‌ترین حقوق انسانی، چهره‌ی سال نو را در این کشور به تصویری غم‌بار بدل کرده است. دیگر کسی لباس نو نمی‌خرد—نه از سر انتخاب، که از سر ناتوانی. کودکان حسرت بازی دارند، مادران حسرت خنده، و جوانان حسرت آینده. زن، که در فرهنگ ما نماد زندگی و شکفتن است، اکنون در جامعه‌ای که بهار هم حرام شمرده می‌شود، باید در سایه خاموشی بماند و صدای خنده‌هایش را کسی نشنود.

در میان این خاموشیِ عمیق، تلخ‌ترین ضربه را دختران این سرزمین خورده‌اند. روزگاری نه‌چندان دور، در سومین روز سال، دختران با شوق و لبخند راهی مکتب می‌شدند. لباس‌های نو، کیف‌های پر از کتاب، و آرزوهای روشن، در چشمان‌شان موج می‌زد. اما امروز، در افغانستانِ طالبانی، این روز به روزِ حسرت بدل شده است. هیچ دختری دیگر به مکتب نمی‌رود. درِ آموزش به روی نیمی از پیکر جامعه بسته شده و جشن نوروز، که همواره نوید بازگشتِ دانش و شور بود، اکنون تنها یادآور غیبت آن است.

من که خود در دره‌ی پنجشیر زندگی می‌کنم، از نزدیک شاهد این دگرگونی‌ها بوده‌ام. جایی که روزگاری در آغاز بهار، آوای زندگی با رقص سبزه‌زارها، با بازی کودکان، با شادی ساده‌ی مردم در دل طبیعت آمیخته بود، امروز در سکوتی سنگین فرو رفته است. اجازه دهید این بخش را با زبان خودم بنویسم، چرا که درد آن عمیق‌تر از آن است که بتوان تنها از بیرون روایتش کرد:

«من پنجشیری‌ام. نوروز برای ما فقط یک جشن نبود، یک خاطره‌ی جمعی بود؛ روزی که مادر نان شیرمال می‌پخت، دختران لباس نو می‌پوشیدند، جوانان به کوه می‌رفتند و صدای ساز و آواز در دره می‌پیچید. امروز اما، در پنجشیرِ خفته در سایه‌ی تهدید و منع، همه‌چیز خاموش است. کودکانی که روزی در میدان‌ها می‌دویدند، امروز حتی جرأت خندیدن ندارند. نه صدای شادی، نه رنگ لباس نو، نه عطر نان تازه… پنجشیر، همان‌گونه که از آموزش و آزادی محروم شده، از نوروز هم محروم شده است. چیزی که باقی مانده، فقط حسرت است؛ و خاطراتی که مثل سبزه در دل ما می‌رویند، اما اجازه ندارند سر برآورند.»

و با این‌همه، شاید هنوز امیدی هست. نوروز، هرچند از خانه‌ها بیرون رانده شده، اما در دل‌ها زنده است. پیام نوروز، چیزی فراتر از جشن و طراوت است؛ پیام آن، پایداری‌ست. این باور که هر زمستانی—هرچقدر هم که طولانی باشد—بالاخره به پایان می‌رسد. امروز، نوروز را خاموش کرده‌اند، اما این خاموشی ابدی نیست. آن‌چه امروز از ما گرفته‌اند، فردا بازخواهد گشت—اگر آن را در دل زنده نگه داریم. نوروز یعنی ایستادن، حتی وقتی شکوفه‌ای در باغ نیست.

ما نوروز را نه برای لبخند، بلکه برای یادآوری ایستادگی‌مان جشن می‌گیریم. برای این‌که بدانیم هنوز زنده‌ایم. هنوز انسان‌ایم. هنوز امید داریم.


Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336

Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336