در نخستین قدمگاهِ این مقال برآنیم تا به دنبال واکاوی و وضوحبخشیدن به مفهوم تساهل و تسامح یا مدارا، از دریای واژهها و سپس تعاریف کمک بجوییم تا در ابتدا بدانیم که کجا ایستادهایم و سپس راه را بپیماییم تا در مسیر حقیقتی که خود را به رنگها و شکلهای متفاوت در این مسیر به ما مینمایاند، هرچه بیشتر به آن گوهر وجود و هستی (حقیقت) نزدیکتر و نزدیکتر شویم. مدارا یا تحمل را ترجمهای دقیقتر برای تولرانس باید دانست چه اینکه در تساهل نوعی بیتفاوتی وجود دارد که این بیتفاوتی ماحصلش شانهخالیکردن از اتفاقات و حوادث اطراف شخص است. انسانی که تساهل میورزد، به اطراف خویش به دیدۀ تأمل و دقت نمینگرد، بلکه نسبت به این امور بیتفاوت است. ناگفته پیداست که این بیتفاوتی و شانهخالیکردن نمیتواند بار سنگین مفهومی، حقوقی و سیاسی را متحمل شود. این در حالی است که مدارا یا تحمل به منزلۀ قبول جبهۀ مقابل و مخالف و پذیرفتن دیدگاهی متفاوت و حتی متخاصم است. این نوشتار مختصر، حوصلۀ پرداختن به مباحث مفصلتر واژهشناسی را ندارد و با همین مختصر مقدمهای، مفهوم تولرانس را اینچنین برداشت میکند: «نگرش یا طرز تلقی روادارانه یا آزاداندیشانه نسبت به عقاید یا اعمالی که با عقاید یا اعمال خود شخص تغایر یا تعارض دارند.» نویسندۀ این سطور تلاشی ناچیز کرده است تا ابتدا بهصورت خالص، برخی زوایای مهم مرتبط با مفهوم تولرانس را بررسی و سپس از سر تعظیم و تقدیر به اندیشۀ مصلحانۀ رقیب غربی مولانای بزرگ خفته در روم، جان لاک، پرداخته و در آخر پس از گرهگشایی مفهوم تولرانس با واژههای الکن، به اندیشههای شهودی فلسفی مولانای بزرگ پرداخته و در حد وسع خود و حوصلۀ این نوشتار، مفهوم تولرانس (مدارا یا تساهل و تسامح) را بهوسیلۀ اشعار و ادبیات زیبای مولوی روشن و مبرهن گرداند.
مدارا و دو تلقی از آن
مدارا و تحمل گاهی شکلی است و گاهی محتوایی. اگر شخصی یا جماعتی معتقد باشند تمام حقیقتها در دست آنهاست و دیگران را باطل بدانند، اما بگویند از باب اضطرار و ناچاری دیگران را تحمل میکنیم؛ این مدارای شکلی است. اقسام این مداراهای شکلی را در کشورهای متفاوت داریم. مثال: کشورهایی که یک دین رسمی دارند، برای اقلیتهای دینی حقوق محدودی قایل میشوند که آن حقوق محدود هیچگاه با حقوق دارندگان دین رسمی آن جامعه برابری نمیکند. میگویند به هر حال این اقلیتها بخشی از این جامعه هستند و زندگی اجتماعی ایجاب میکند آنها اضطراراً حقوقی داشته باشند؛ اما آنها باطلاند، بدند، بهتر بود وجود نمیداشتند. خوب این نوعی مدارای حقوقی و سیاسی و اجتماعی است که کاملاً شکلی است و بر نفی فلسفی یا دینی دگراندیشان استوار است. اما مدارای محتوایی، فقط در جامعهای میتواند بهصورت حقوق مشخصی وجود داشته باشد که نویسندگان قانون اساسی، دولتمردان و قدرتمندان جامعه این تصور را نداشته باشند که تمام حقیقت دینی و سیاسی در اختیار آنهاست. فقط در چنین جامعهای است که تولرانس محتوایی، معنا پیدا میکند. تحمل و مدارا در معنای سیاسی و اجتماعی آن در جایی میتواند بهصورت جدی وجود داشته باشد که حقوق بشر در مفهوم امروزین آن قبول شده باشد. تولرانس در جایی وجود دارد که مبانی قانون اساسی آن جامعه، وجود اختلاف در عقاید دینی و سیاسی و فرهنگی را قطع نظر از ارزیابی محتوایی آن، مثبت ارزیابی کند و اصل وجود اختلاف را نعمت بداند و همۀ نهادهای قدرت هم در مقام عمل، اظهار علنی و آشکار، آن عقاید را تحمل کنند؛ حتی اگر آن عقاید و آن ارزشها با عقاید و ارزشهای مورد قبول قدرتمندان و دولتمردان آن جامعه متغایر باشد. برای این کار باید پذیرفته شود که این اختلافها و قبول این اختلافها ناشی از اجتماعیبودن انسان و در واقع قبول انسانیت انسان است و در پرتو این اختلافات است که شخصیت انسانها رشد و تکامل پیدا میکند. احترامگذاشتن به این عقاید و ارزشها و ارزیابی مثبت آنها، در واقع احترامگذاشتن به شخصیت ذاتی انسان است؛ همان شخصیت ذاتی که منشأ حقوق بشر است.
ملاحظه میکنید این نوع احترامگذاری با احترامگذاری شکلی و مصلحتی بسی متفاوت است. از آنجایی که به دنبال مطالعهای مختصر دربارۀ جایگاه مفهوم مدارا (تولرانس) در اندیشۀ عارفانه و حقیقتجویانۀ مولانا (ره) هستیم، در جایجای این مقال خواسته یا ناخواسته پیکان توجهمان به مدارای دینی برمیخورد، فلذا چشمپوشاندن از مبانی و اَلزَمههای مبنایی این مفهوم بهصورت مفصل و دقیق امری اجتنابناپذیر مینماید و جایگاهش در رسالهای جداگانه است.
جان لاک، فیلسوف انگلیسی یا پدر تساهل و تسامح در قرن 12 میلادی، پس از جنگ و کشتار مذهبی آن سده، راه نجات و صلح را در تساهل و تسامح یا مدارا دانست و تأثیری شگرف در تاریخ سیاسی اروپا و سپس آمریکا گذاشت. بسیاری از مفاهیم حقوقی سیاسی امروزی، زادگاهش در تفکرات این متفکر بزرگ است. این تأثیرگذاری را حتی در اعلامیۀ استقلال و قانون اساسی ایاالت متحدۀ آمریکا به روشنی میتوان نظاره کرد. او را پدر تساهل و تسامح نامیدهاند. جان لاک معتقد بود که «هیچگاه نمیتوان قضاوتی نهایی و دقیق از گزارههای دینی و مذهبی رقیب ارائه کرد؛ چراکه اگر چنین باشد که هر مذهبی خود را محکمۀ سره از ناسره بداند، یقیناً خود را حق و دیگری را باطل میپندارد و همچنین است مذهب طرف مقابل؛ فلذا نمیتوان قضاوتی نهایی در این امور ایراد کرد. اگر این امر ممکن هم باشد، تحمیل عقیده بر دیگری اثر مطلوبی نخواهد داشت، چه اینکه ایمان را نمیتوان با زور و خشونت به دیگری القا کرد. مضافاً اینکه جان لاک اساساً تعدد و تغایر مذهبی و دینی را نسبت به یکنواختی دینی سازندهتر میدانست؛ و به باور او مصالح این تعدد و تغایر بیشتر از تکنگری و یکنواختی دینی بود.» هر کلیسایی از نظر خود راستاندیش و برحق است و از نظر دیگری خطاکار و مرتد. هر کلیسایی آنچه را که به آن معتقد است، برحق میداند و مخالفت با آن را باطل اعلام میدارد. نه در قسطنطنیه و نه در هیچ جای دیگر روی زمین، داوری وجود ندارد که با حکم او بتوان این امر (حقانیت هر یک از طرفین) را مشخص کرد.
آنچه که تجربۀ بشری نشان داده، وجود چنین اختلافات و ناتمامی مناظرات بینتیجه میان فرق مختلف دینی و مذهبی است. نیکنگریستن به این اختلافات و تفاوتها را میتوان از منظرگاه عارفانه به خوبی آموخت و مولویوار چنین گفت:
از نظر گاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود (مثنوی معنوی، دفتر سوم).
جان لاک ادعای حقیقت نزد همۀ مذاهب گوناگون را از جانب پیروان آن مذاهب، هیچگاه مردود و ناصواب نمیشمارد، بلکه این امر را ضروری میداند؛ ولی تأکید میورزد این امر باید در ادامه و در مسیر تعالیم همنوعدوستانۀ عیسی مسیح باشد و همچنین آزادی در انتخاب مذهب و شرکت در مراسم دینی را نیز شرط اساسی میداند. «از آنجا که ما حداکثر قادریم که به امور محتمل پی ببریم نه به یقینیات، و از آنجا که حتی این امور محتمل را اشخاص مختلف به صورتهای مختلفی مشاهده میکنند، ما نباید عقاید خود را به دیگران تحمیل کنیم.» و اما مولوی چنین میگوید:
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی (مثنوی معنوی، دفتر سوم).
مولوی در این بیت آرزویی میکند که خود واقف است که رؤیایی است که گنجاندن این رؤیا در هستی مادی، امکانپذیر نیست و راز این اختلاف از نفوس مختلفه است؛ چراکه انسان درگیر صورتها شده است و صورتها، محدودیت را در ذات خویش دارا هستند. صورتها اختلاف افکناند و تفاوت از ملزومات عالم ماده است. مولوی، افلاطونوار عالمی را تجربه کرده است که بیصورتی، راه محدودیتها را بسته است. عالمی که عیان است و حقیقت حکمفرمایش است. دلایل برای ناتوانی رسیدن انسان به حقیقت مطلق، از منظرگاههای متفاوتی بررسی شده است. تعدد نفوس مختلفهای که درکها را نیز به تبع خود دچار اختلاف کرده و همچنین زبان الکن انسانی برای فرآیند انتقال مفاهمۀ صاحب عقیده را میتوان بخش کوچکی از دلایل این ناتوانی (مخصوصاً از نظرگاه حکمت اسلامی) برشمرد. و اما تلاش جاهدانه و عارفانه برای رسیدن به این حقیقت، همیشه پابرجاست. تساهل و تسامح در ترازوی مولوی در قلب مفهوم تساهل و تسامح یا مدارا و به تعبیر مولوی در اعتقاد و وقوف «تودرتو و لایهلایه بودن حقیقت» نهفته است. آدمی هنگامی که این تودرتوبودن حقیقت را فهم میکند، دچار تواضع فکری خواهد شد؛ اینکه هر کسی مقداری از حقیقت را فهم کرده است. با این تفسیر از حقیقت به نوعی حتی پیشیگرفتن از مفهوم تساهل و تسامح یا مدارا را میتوان نظاره کرد؛ چراکه در این اندیشه، صاحب اندیشۀ مقابل هیچ گونه خطایی در تفکر نکرده است، بلکه او در پی تلاش خود برای رسیدن به حقیقت به بطنی از بطون حقیقت مطلق رسیده است؛ البته قید اطلاق بر حقیقت برای فهم درست مطلب مفیدبخش خواهد بود. لازم است که بگوییم: «آنچه در دموکراسی شرط است، تحمل اندیشۀ دیگران و مدارا با دیگر اندیشمندان است و چه کسی گفته است که الزمۀ تحمل و مدارا، دستکشیدن از عقاید خویشتن است؟ آدمی میتواند رأیی را صددرصد باطل بشمارد و در عین حال صاحب آن رای را معذور و مأجور و محترم بداند.»
در مدارا مواجهه با اعتقاد ورزان است نه اعتقادات، مدارا چنانکه تیزبینان آشکار کردهاند با اعتقاد ورزان است و اعتقادات مورد احترام قرار میگیرند از آن جایی که انسانی و انسانهایی بدان تمسک جسته و راه حقیقت را از آن سبیل پی گرفتهاند. دموکراسی محتاج ارتفاع گرفتن از خاک دلیل و نگاهکردن از آسمان علل است. تعیین حق و باطل و ناشکیبی در برابر باطلها و دل بستن به حقها از آن عرصه دلایل است نه علل، و مدارا و تحمل فرزند و فرآورده دستان علل.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وآن پردهنشین باشد (دیوان حافظ)
ارتفاعگرفتن از خاک دلیل و نگاهکردن از آسمان علل، همان کاری است که عرفا و مخصوصاً مولوی بدان تمسک میجستند. از آسمان علل نگریستن وحدت میآفریند، چه اینکه همگی به دنبال شناخت دردانۀ هستی (حقیقت) هستند و این رازدانی عارفانه را در کمتر اندیشهای میتوان جست. در اندیشۀ فلسفی عرفانی سنت ما، مطلق را دست یازیدن، صرفاً در توان مطلق است و پرواضح است که انسان مطلق نیست؛ و در نتیجه، رسیدن به حقیقت مطلق از توان انسان خارج است. تنها وجود اطلاقی، ذات اقدس اله است که وجود میگستراند و انسان را توان یارایی با حقیقت مطلق و رسیدن به آن نیست. اختلافافکنی صورتها:
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
…
یا نه جنگ است این برای حکمت است
همچو جنگ خرفروشان صنعت است
یا نه این است و نه آن حیرانی است
…
گنج باید جست این ویرانی است
نعلهای بازگونه است ای سلیم
نفرت فرعون میدان از کلیم (مثنوی معنوی، دفتر اول)
از آن هنگامی که بیرنگی و بیصورتی جای خود را به رنگها و صورتها داد، اختلافها درافتاد و این است نگاه از آسمان علل. اختلاف دو طیف و یا دو شخص علتی جز اسارت در رنگ و صورت ندارد و این جنگ هر دو از موسی است و هر دو پیامبری راستین و نه یکی هدایتشده و دیگری راندهشده. مولانای بزرگ جنگهای عقیدتی خصوصاً ادیان را جنگ زرگری و یا چنان دعوای خرفروشان صنعتی میداند. مدارا و تساهل و تسامح را نمیتوان در جامعهای فرض کرد که هر یک خود را حقیقت مطلق دانسته و دیگری را در سبیل انحراف و کژی پندارد؛ فلذا چه فیلسوف انگلیسی جان لاک و چه مولانای از بلخ برخاسته، پیکان توجه خویش را بر این امر گرفتهاند که اساساً قرار نیست که گروهی خود را در جای خدا و حقیقت مطلق بداند و از طرق مختلف به این اندیشه تاخته تا شاید رهروان راستین حقیقت، خود به درک مطلوب برسند.
سایههای افلاطونی اما از زبان مولوی
«سخن سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند. نه سخن، بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان و کرامات بیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بیقرار میدارد. در کَه از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است، در نظر نمیآید. آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد: خیال باغ به باغ میبرد و خیال دکان به دکان. اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمیبینی که فلان جایگاه میروی، پشیمان میشوی و میگویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب میکند، چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد: یوم تبلی السرائر. چه جای این است که میگوییم؟ در حقیقت کِشنده یکی است، اما متعدد مینماید. نمیبینی که آدمی صد چیز آرزوست گوناگون؟ میگوید تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم. این اعداد مینماید و به گفت میآورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است و آن یکی است. نمیبینی چون از یک چیز سیر شد، میگوید هیچ از اینها نمیباید؟ پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلکه یک بود.»
سخن سایه حقیقت است؛ مولانا جسم را سایۀ روح و صورت را سایۀ حقیقت میداند. حقیقت همچون مرغی در پرواز است که سایهای از آن بر زمین میافتد و در صورت، نقشها و نغمهها ظاهر میشود و در مثنوی به همین نکته نیز شاره میکند:
در فضای غیب مرغی میپرد
سایهای اندر زمین میگسترد
جسم سایۀ سایۀ سایۀ دل است
جسم کی اندر خور پایه دل است
بدین سان اندیشهها که همان حقایق فارغ از صوت و صورتند نیز در نظر مولانا مرغان هواییاند که سخن سایه آن است. به تعبیر وسیع تر، تمامی جهان صورت، سخنی است که تجلی یک فکرت از عقل کل است.
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت آرام اوفتاد (مثنوی معنوی، دفتر دوم)
آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند، نه سخن؛ در مثنوی به این معنا اشارات بسیار شده است:
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است (مثنوی معنوی، دفتر اول)
نسخۀ کامل این پژوهش در مجموعه مقالات سمپوزیم بینالمللی مکتب امنیتی هرات، سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.