از سال 1298 تا حدود سالهای نخست دهۀ هشتاد سدۀ حاضر، ادبیات داستانی افغانستان به خصوص رمان، از یک سنّت واحد روایی، گفتمانی و معنایی پیروی میکند. در طول این هشتاد و اند سالی، ما بیشتر با نوع «روایت برهنه» در رمان های افغانستان مواجه هستیم. منظور از روایت برهنه، روایتی است که به گونۀ خطی جریان دارد و فقط واجد تسلسل و زنجیرۀ رخدادهاست، روایتی که حامل معناهای پنهان و ضمنی نیست. از جانب دیگر نظام گفتمانی و معنایی عام و معمول در این هشتاد سال، بیشتر بر اساس تعامل با خرد جمعی شکل میگیرد. یعنی این که معنا، محصول پیش داوری های جمعی است و منجر به نامستوری حجاب سنت و باورهای جمعی نمیگردد. در این دوره، در مسیر روایت مانع و چالههای گفتمانی ایجاد نمیشود، معنا مکانمند نیست، منظورم از مکانمندی معنا این است که روایت و تکنیکهای آن مایۀ زایش معنا نمیشود، بلکه خرد جمعی و سنتهای فرهنگی، با حضور مقتدرانه و جبرانگارانۀ کنش، معنا را بر روایت تحمیل میکند. در مسیر روایت جایگاهی برای معنا نمیتوانیم تشخیص بدهیم، زیرا روایت در خدمت کنش سنتهاست و حق تولید معنا را ندارد. چنین روایتی را روایت برهنه مینامیم. در روایت برهنه «ایستگاههای گفتمانی» ایجاد نمیشود، ایستگاههایی که مکان تولید و زایش معنا اند. معنا در چنین نظامی محصول دیالوگ ایستگاههای گفتمانی نیست، بلکه خرد جمعی و باور تودهها سرنوشت معنا را تعیین میکند. ایستگاههای گفتمانی را در صورتبندی مفهومی و ذاتی ادبیات داستانی افغانستان یکی از مهمترین عناصر عبور از نظام کلاسیک به نظام مدرن گفتمانی میدانیم.
نظام روایی قبل از دههی هشتاد، نظام هوشمند روایی است که در آن روایت به گونۀ خودکار و خطی فقط به مسیرش ادامه میدهد، بدون این که نظم رفتاری و سیر خود را دچار توقف، سرعت، مکث و عقبگرد کند فقط رو به جلو در حرکت است. حرکت زمان در چنین نسبتی را روایت برهنه خواندهایم. معنایی که از چنین روایتی حاصل میشود، معنای از قبل تعیین شده، قابل پیشبینی، معنای کم عمق، سطحی و عامهپسند است. معنایی ست که هوش فردی در آن منفک است و هژمونی فرهنگی و معنایی در آن تصمیمگیرندۀ اصلی است. به همین دلیل است که چنین معناهایی بیشتر مورد توافق همه قرار دارد تا مخالفت، طرد و نفی.
اما از آغاز دهۀ هشتاد نظام گفتمانی، روایی و معنایی ادبیات داستانی افغانستان به خصوص در عرصۀ رماننویسی دچار گسست، انفصال و دگردیسی عمیق فکری، ساختاری و معنایی میگردد. ادبیات داستانی ما این گسست را مرهون کارهای رهنورد زریاب است. گلنار و آیینه، خط صفر مرزی میان روایت برهنه و انباشته است.
روایت انباشته، روایت دموکرات، عصیانگر و بدعتگذار است. روایتی که نظام خطی را برهم میزند و خود به مثابۀ خالق معنا دست به آفرینش میزند و پیشفرضهای معنایی را نفی میکند. استاد زریاب، به همین دلیل نقطهی عطف در تاریخ ادبیات داستانی صدسالۀ افغانستان است. منظورم از نقطهی عطف، آن قسمت تاریخی پدیدهها ست که در آن یک روند دچار تغییر و تبدیل پارادایم میگردد. نقطهای که از آن به بعد، فرایند یک نظام، دچار تحول، تغییر، دگردیسی و انحراف از سیر تاریخی معمول میشود. از آغاز دهۀ هشتاد این سنت هشتاد ساله با رمان «گلنار و آیینه» و دیگر رمانهای رهنورد زریاب و بعد رماننویسان دیگری چون خسرو مانی، عزیزالله نهفته، کاوه جبران و دیگران دگرگون میشود. با این رمان است که هم نظام گفتمانی، هم نظام روایی و هم نظام معنایی در ادبیات داستانی افغانستان دچار تحول و تغییر ژرف میگردد. گفتمان تجویزی و کنشی جایش را به نظامهای دیگر گفتمانی میدهد و روایت برهنهی کسوت گفتمانی و معنایی میپوشد و تبدیل به روایت انباشته میشود. روایت انباشته، بستر گفتمانهایی است که هوش فردی در تولید آن نقش اصلی دارد و توجهی به پیشفرضهای سنتی ندارد. در مسیر چنین روایتی است که چالهها و خالیگاههای گفتمانی ایجاد میشود، چالههایی که ممکن معنا و ارزشهای دموکراتیک، فردی، عمیق و غیر سنتی است. در آغاز این دهه است که تجاوز به ساحت زمان صورت میگیرد. یعنی در این دوره است که زمان روایی، به قول ریکور تبدیل به زمان انسانی میشود. راوی به درون دقیقهها نفوذ پیدا میکند و زمان خطی را دچار زمان پریشی و Anachrony میسازد.
هرچند قبل از رمان گلنار و آیینه نیز در برخی احوال ما شاهد بازیهای زمانی در برخی رمانهایی چون «در کشوری دیگر» اثر اسپوژمی زریاب، همسر رهنورد زریاب هستیم، اما این زمانپریشی معنای ضمنی خلق نمیکند و فرایندی را دچار گسست و تغییر جهت نمیسازد. به این دلیل کوششهای قبل از رهنورد زریاب در خصوص تغییر جهت حرکت روایت از وجهۀ برهنگی به وجهۀ انباشتگی در فرمشناسی و صورتبندی ادبیات داستانی، محلی از اعراب ندارد، زیرا منجر به تغییر پارادایم نمیگردد. در گلنار و آیینه نفوذ به ساحت زمان، باعث خلق معناهای پنهان میشود. روایت برهنه و خطی در این دهه تبدیل به روایت انباشته و زمان پریش میشود. این حرکت در گلنار و آیینه، به نقطهای تبدیل میشود که سرنخ بسیاری از داستانها و رمانهای بعد از این اثر را در همین نقطه میتوان پیدا کرد. ادامۀ این وضعیت در رمانهای خود رهنورد زریاب نیز قابل بررسی است. او در رمان «سکهای که سلیمان یافت» به مهمترین مسأله فردی بشر و نگاه اگزیستانسیالیستی به زندگی میپردازد. چنین نگاهی محصول روایتی است که مسیر آن انباشته از چالههاییست که در آن معناها و مفاهیم ضمنی عمیق و تازه جا گزیده است.
جایگاه رهنورد زریاب در تاریخ ادبیات داستانی ما همانند جایگاه استاد واصف باختری در تاریخ شعر معاصر ماست. هرچند هیچکسی به گونۀ مستقیم خود را شاگرد و دنبالهرو زریاب نمیخواند، اما حقیقت این است که عامل اصلی دگرگونی نظام خطی و آغازگر نوعی روایتمندی مدرن در ادبیات داستانی افغانستان، زریاب است و از این نظر او بر دیگران حق استادی دارد. چنانچه در حوزۀ اشاعۀ شعر نیمایی و سپید در افغانستان، کسی که برای نخستینبار با پشتوانۀ عمیق فکری و علمی قدم و قلم زد، استاد واصف باختری بود.
راه جبران نامهربانیهای دولتمردان و جامعۀ فرهنگی در خصوص استاد زریاب و چگونگی مراسم تکفین او فقط خوانش میراث عظیمی است که از او به جا مانده است. هیچ گله و ناله دیگر برای او سودمندی ندارد و امیدوارم دوستداران و قلم به دستان به جای مقصر دانستن یکی دیگر، به تحلیل فکری بپردازند که طی نیمقرن به وسیلۀ رهنورد زریاب تولید و به میراث گذاشته شده است.
روان این پیر خرابات شاد باد.
Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336
Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336