شاعر شاعران

برای سال‌یاد شهید قهارعاصی

خليفه!

فاتحه خویش را بخوان و بمیر

خلیفه!

بانگ بزن

براي بار هزار و يکم،

نمازی را

که با امامت ابليس اقامه مي‌داری

خدايي که ازت عاصيان غارنشين

به زور مي‌گيرند

زوال يافته است

که از ديار ابومسلمان آتش‌خوار

سپاه مرگ،

عدالت به دوش آمده است

غريو لشکر درويش‌ها طنين زده است

صداي کوی هلاکو به گوش آمده است.

خليفه !

پای به پای  قلندران خدای

زمين و زهره و مه در خروش آمده است

بدان !

بدان!

که نه آتش نه برج و باره کاخ

ترا تحمل از اين بيش‌تر نيارد کرد

خليفه!

خون خراسان به جوش آمده است

مقامۀ گل سوری، ص۴۵ -۴۶.

 این شاید، یکی از مهم‌ترین شعرهای خشم‌آلود عاصی باشد، شاعرشاعران افغانستان، شاعری که در روستای ملیمه به دنیا آمده بود. او در انتهای دره جادویی پنجشیر می‌زیست و بعدها همراه با خانواده‌اش با کاروان مسافران یک‌جا، برای زنده‌گی بهتر به کابل آمده بودند. او حتا در کابل، با درخت، رودخانه، سبزه و زمین روستایش زنده‌گی می‌کرد. برای همین هم شاید عناصر زنده‌گی شهری را نمی‌توان در شعر او دید. درست در زمانی ‌که شهر کابل، شهری مدرن با زنانی دامن پوش، خیابان‌هایی پر از موترهای فلکس، کافه، کوبای و اتوبوس‌های برقی بود، او هیچ کدام این‌ها را نمی‌دید. برای همین هم شاید تقدیر او را به دانشکدۀ زراعت برد که مهندس کشاورزی شود که نشد. اما هوای اشعارش را با درخت و گل نزدیک نگه داشت.

گل چیدم گل تر به یار چیدم گل تر

از لب لب جوی‌بار چیدم گل تر

یک دسته نه یک سبد نه یک دامن نه

 یک شاخه نه یک بهار چیدم گل تر

یاران و رفقای عاصی یک گروه شوریده اهل لطف، مثل خودش بودند. از آواز خوان اشراف‌زاده‌یی چون فرهاد دریا تا شاعر شهرت‌گریز هراتی چون عظیم نوذرالیاس تا همدل هم‌وطنی چون بیگانه تا دوست خبرنگاری چون ملیحه تا یک تکسی‌وان اهل دل تا یک نجار خوش‌سخن  که کم کم با زیاد شدن آتش جنگ کشور را رها کرده و یکی یکی عاصی را در کابل، تنها مانند.

همه ترك يار گفته ست و زملك يار رفته

همه دل بكنده زين‌جا، همه زين ديار رفته

نه عظيم نی مليحه نه كنيشكا نه دريا

تو چرا نشسته ای عاصی غم‌گسار رفته

عاصی درین شهرمحبوب همه بود هنگامی که حکومت چپی بود دو طرف دعوا او را دوست می‌داشتند. وقتی جنگ داخلی آغاز شد، طرف‌های جنگ در دوستی او اتفاق نظر داشتند. صحبت‌هایی ازعلاقه رییس جمهور وقت داکترنجیب‌الله، فرماندهان جهادی که بعدها کابل را تصرف کردند فراوان شنیده شده است. با تصرف کابل توسط نیروهای جهادی، عاصی هم از زمرۀ اکثریت مردمی شد که به حکومت جدید خوش‌بین بودند. او برای آن نیروها شعر سرود و مجاهدان را سپیداران آزادی نامید. اما خیلی وقت نگذشت که حالش از مجاهدان به هم خورد و کتاب «از جزیرۀ خون» را نوشت و راهی غربت ایران شد.

در ایران من تازه آغاز به شعر گفتن نمودم  و در انجمن‌های سخت‌گیر ادبی معمولا، شعر می‌خواندم  با  تمسخر و تندی‌هایی مواجه می‌شدم. عاصی، اولین بارش بود که به عنوان مهمانی گرامی تازه آمده بود تمام قد ایستاد و دفاع کرد از من، مثل من شاید از خیلی شاعران جوان دیگرهم.

اما بعد از جلسه، با فروتنی خاص خودش آمد نزدیک من و گفت تو شاعر خیلی بزرگی می‌شوی بزرگتر از این منتقدین. در قصۀ شان مباش، من هم در قصۀ شان نشدم و وقتی چند ماه بعد جایزه گرفتم، جایزه‌ام را به عاصی بردم. عاصی در ایرانی که غرق انقلابی‌گری بود نامی محبوب و پرآوازه بود هم ایرانی‌ها هم مهاجران افغان دوستش داشتند. اما او آدم شهر نبود. اورزلای کوروساوا بود. در شهر پر از ریا و دروغ احساس خفقان می‌کرد.

بی پروا بود در نقد کردن و اصلا هم برایش مهم نبود که چه کسی مقابلش است و بی پرواتر بود در زنده‌گی.  شهر دلتنگ مهاجری برایش تنگی می‌کرد. به کابل برگشت و نامه‌یی از او در روزنامۀ عصر اطلاعات ایران نشر شد.

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

و بعد از این بیت حافظ ، شعری نیمایی از خود عاصی با دست خط خودش نشر شده بود. شعری که جامعۀ ادبی ایران را تکان داد. شعری ظاهرا در خداحافظی، اما در شرح همه غصه‌ها و قصه‌هایش بود. شعری که طعم تلخ مرگ داشت و چون دلهره‌یی غریب در شهر پخش شد:

کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من

سرود سبز می‌خواهند

من آهنگ سفر دارم

من و غربت

من و دوری

خداحافظ گلِ سوری!

سرِ سر درّه‌های بهمن وسیلاب دارد دل

بساطِ تنگ این خاموشی

این‌باغِ خیالی

سازِ رویای مرا بی‌رنگ می‌سازد

بیابان در نظر دارم

دریغا درد!

مجبوری!

خداحافظ گلِ سوری!

هیولای گلیمِ بد دعایی‌های ما بر دوش

چراغِ آخرِ این‌ کوچه را

در چشم‌های اضطراب ‌آلوده من سنگ می‌سازد

هوایی تازه‌تر دارم

از این ‌شوراب، از این‌ شوری!

خداحافظ گلِ سوری!

نشستن

استخوانِ مادری را آتش افکندن

به این ‌معنی که گندم زارِ خود را

بسترِبوس و کنارِ هرزه‌برگان ساختن

از هر که آید

از سرافرازان نمی‌آید

فلاخن در کمر دارم

برای نه،

به سَرزوری

خداحافظ گلِ سوری!

زهولِ خاربستِ رخنه و دیوار نه،

از بی‌ بهاری‌های پایان ‌ناپذیرِ سنگلاخ

آتش به دامانم

بغل واکردنی ره توشه خود را

جگر زیرِ جگر دارم

ز جنسِ داغ

ناسوری

خداحافظ گلِ سوری!

جنونِ ناتمامی در رگانم رَخش می‌رانَد

سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد

نمی‌گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم

تماشا کن، چه بی‌بالانه می‌رانم

قیامت بال و پر دارم

به گاهِ وصل

منظوری

خداحافظ گلِ سوری!

نشد

بسیار فالِ بازگشتِ عشق را از سَعد و نَحسِ ماه بگرفتم

مبادا انتظارش در دل ‌آساهای من باشد

مبادا اشترانِ بادیه‌ش را

زخمه‌های من

بدین سو راه بنماید

کسی شاید در آن‌جا

عشق را با غسلِ تعمید از تغزُّل‌های من اقبال آراید

من و یک بار دیدارِ بلند‌آوازه‌گانِ ارتفاعاتِ کبود و سرد

تماشایی اگرهم می‌نیفتد

دست و دامانی هنر دارم

نه چَوکاتی، نه دستوری

خداحافظ گلِ سوری!

وقتی برگشت، خیلی طول نکشید که خبر مرگش رسید. قبل از رفتن یک کتاب تلخ دیگر از او هم نشر شد. آغاز یک پایان، دربارۀ افول جهادی‌ها، پایان یک امید و آخر یک رویا. شگفتی عاصی در این بود که در کابل وارد دسته بندی‌های سیاسی نشد. با همه بود و بی همه بود. برای همین هم آقای محمد محقق، در سخنرانی‌هایش از او شعر می‌خواند هم آقای قانونی و هم فرماندهان جنوب ، شمال، شرق و غرب، هم مردم کوچه و بازار چون او بخشی از غم کابل بود. غمی که نقطۀ اشتراک همه این ها به شمار می رفت بخشی از راز و رویا واسطوره کابل ویدیویی از او نشر شده بود که رو به خرابه‌های کابل فریاد می‌زند و می‌گوید، کابل را مخاطب قرار داده و شعر می خواند:

کابل ای کابل!

بر فراز بام این محجر آفتابی نیست

از بلندی‌ها و آن بالانشینان بازتابی نیست

کابل ای کابل!

زخم‌هایت را مکن عریان

مرگ از بیچاره‌گی‌هایت نمی‌شرمد

قاتلت را در مقام هیچ کس چون و چرایی نی حسابی نیست

کابل ای کابل!

و کابل او را با خرابه‌های سینه خود یکجا قورت داد. کابل ، شهری که هیچ وقت با او انس نگرفته بود، ساختمان‌هایی که هیچ وقت در شعر او خود را نیافته بودند. خیابان‌ها و پارک‌ها و سینماها که در شعر او بیگانه مانده بودند، همه با او ویران شدند و خوشبخت بود که نماند و ببیند فردای کابل را.

ما آتش و روزگاران همه سنگ

ما پای شکسته ره‌گذاران همه سنگ

نقشی همه انتظار و چشمي همه آب

شهری همه دود و شهرداران همه سنگ

***

وقتی که شب از نيمه شدن می‌گذرد

ويران شده قريه‌یی زمن می‌گذرد

از جوی و جرش گرفته تا پلوانش

اندر نظرم گور و کفن می‌گذرد

 ***

اگر که قافلهٔ عشق شهد و ابریشم

ز شرِّ نکبتِ چاقوکشان

 به خیر گذشت

 اگر بهار رسید

 به باغ می‌برمت.

 به باغ‌هایِ «سلام و علیک»

 به باغِ «مانده نباشی»

 به باغِ بنفشِ آسودن.

بهارنیامده با خزان عاصی رفت، بزرگترین شاعری که کابل در طی سال‌های سال دیده بود. واقعی‌ترین و زلال‌ترین شاعر و صاحب اسلوب‌ترین شاعر. شعر او معجونی از پیشنهادات مدرن نیمایی با تغزل کلاسیک و آمیختن این‌ها با حماسه یا شاید بهتر بگوییم اندوه اجتماع بود. چه وقتی برای معشوق می‌نوشت، چه وقتی حکایت دو عاشق را باز می‌گفت. شعرعاصی، تجسم رازها و رویاهای مردم افغانستان بود، رویاهای آمدنی و رازهای نگفتنی زنده‌گی شگفت عشق در میان سال‌های بلا و او استاد به هم آمیختن این دو فضا بود.

سلام  دختر آشوب و گیسوان بلند!

ز همگنان تو

ــ آواره‌گان ــ

به جز یادی

برای گریه

برای دعای بد

نمانده است به جای

من، گاهی با خود دربارۀ تفکرعاصی می‌اندیشم، دربارۀ آنچه در دل او می‌گذشته، این که می‌خواسته مردم را چون پیامبری سرشکسته به گل و درخت و زیبایی دعوت کند. این که در دل نفرت جنگ، قصد تبلیغ محبت داشته و این که نمی توانسته از مملکت دل بکند. این که فکر می‌کرده اگر بگریزد شاید ریشه‌هایش خشک شود.

یار ای یار! کجا این‌همه بی‌ما رفتن؟

و چرا این‌همه تلخ این‌همه تنها رفتن؟

رسم یاری و بزرگ‌آیینه ‌پنداری نیست

رخت برداشتن و یک‌رهه زین‌جا رفتن

این که می‌گویند عاصی، تفنگی بر دوش داشته و پشت مسلسلی ایستاده دروغ بزرگ است. دل او چون دل یک بلبل مهربان و نغمه‌خوان بود. این که می‌گویند انقلابی  تندی بوده هم به نظرم درست نمی‌آید. اعتراض او به یک سلطۀ غمناک بزرگ‌تر است. به وضعیت انسان در روزگار ویران اعتراض به هیولاهای بزرگتری که با نام دین و به کام دنیا مردم را می‌بلعیدند و این دهان امروز گشاده‌تر هم شده است. برای همین او در شعر خلیفه، خلافت را به چالش می‌کشد. او به همان مردمی که دست بر گرد آفتاب انداخته اند امید بسته که شاید خون شان به جوش بیاید و در مقابل ظلم  در مقابل هژمونی سلطه‌گری که فرهنگ و فضیلت را نشانه گرفته بایستند و مومنم که این رویای صادقانه‌یست که به ثمر می‌نشیند.

وعاصی هم مرد، بیشترین شعرها برایش سروده شد. کاش می شد روزی این شعرها را جمع کرد که او را چگونه شاعران دیگر می‌ستودند.

ای کوه! شانه های زمین بی تحمل است

باید به جاده زد نه مجال تحمل است

آرش شفاعی

و شاید پس ازین همه بی‌خیالی

تکانی دهد مرگ قهار ما را

کاظم کاظمی

عزیز من صدا بزن ز اوج دره کیستی

بگو همان گوزن زخمی همیشه‌گیستی؟

حسین زاده

***

دربارۀ عاصی کتاب‌ها نوشته شده است. دربارۀ عاشقانه‌هایش، دوبیتی‌های جذاب و رباعی‌های پرشورش دربارۀ غزل‌ها و ترانههایش دربارۀ عشقش به وطن و زبان، دربارۀ حماسه‌هایش شاید حتا دربارۀ زندگی‌اش اما هنوز عاصی شاعری ناشناخته است.