نوروز می‌آید؛ خانه را تکاندم،حسرت‌ها نریختند

سمانه جعفری

همین‌طور که میان درختان قدم می‌زنم، نفس‌های عمیق می‌کشم تا بوی بهار را استشمام کنم و هوای تازه را عمیقاً به ریه‌هایم بفرستم. نگاهم ناگهان به گلی می‌افتد که چند روز پیش، خودم اصلاحش کرده بودم. یادم می‌افتد به همان روزی که قیچی باغبانی به دست گرفتم و شاخه‌هایش را چیدم؛ با همین دستان. دستانی که تا ساعت‌ها بعد، می‌لرزیدند. دستانی که می‌ترسیدند روزی برای بریدن آن شاخه‌های تازه جوانه‌زده، در حضور خدای‌شان شرمنده شوند. شاید آن شاخه‌های بریده، حاصل رنج‌های بی‌صدای ریشه‌ای مدفون در خاک و ساقه‌ای کهنسال بوده باشد؛ فکری که روحم را سلاخی می‌کرد. راستی، دستانی که نونهالان این سرزمین را شاخه‌چین کردند، در محضر پروردگارشان چه خواهند گفت؟

تنه‌ی درخت بادام را لمس می‌کنم و با انگشت روی آن، خط‌های فرضی می‌کشم. جوانه‌هایش نوید بهار می‌دهند؛ نوید نزدیک بودن نوروز، سال نو، آغاز نو. اتفاقی که با وجود تکرار هر ساله، برایم تازگی دارد. بهار، هر سال بازمی‌گردد و این را همه می‌دانند. همه ایمان داریم که زمستان ابدی نیست و روزی، تن خسته‌مان آمدن بهاری پُرطراوت را تجربه خواهد کرد. همه می‌دانیم که سرما ناپایدار است. اما اگر سرمای زمستان، به جای طبیعت، تن‌مان را بدرَد چه؟ از این روزهای زیبا آموختم که امید به آمدن بهار، سلاحی برای مقابله با سرمای زمستان نیست؛ تنها انگیزه‌ای است برای زنده ماندن، برای عبور از سرما.

با نزدیک شدن نوروز، همگام با طبیعت، انسان‌ها هم به تکاپو می‌افتند. این روزها اگر از کوچه‌پس‌کوچه‌های کشورم بگذری، قالین‌های شسته‌شده را می‌بینی که از بام خانه‌ها آویزان شده‌اند. کمی آن‌طرف‌تر، کودکان با کاغذپران در دست بازی می‌کنند. صدای «تپ‌تپ» ضربه‌های چوب بر قالین‌ها، از خانه‌های دیگر می‌آید. شاید عجیب باشد، اما گاهی دلم برای همان قالین‌ها هم می‌سوزد. اما برای ما که زیر ضربه‌ی چوب‌های ظالمانه‌ی دیگران قرار گرفته‌ایم، دل چه کسی خواهد سوخت؟

با آمدن نوروز، حال مردمم هم تغییر می‌کند. از میان بازار که بگذری، دکان‌هایی را می‌بینی که رونق گرفته‌اند. اما در کنار آن‌ها، پیرمردانی با کراچی در دست، خیره به درِ دکان‌ها ایستاده‌اند، چشم به مشتری‌هایی دارند که شاید بارشان آن‌قدر سنگین باشد که روزیِ افطار آن‌ها شود.

نوروز می‌آید و من خاطره‌بازی می‌کنم. یادم می‌آید نوروزهایی را که با خریدن یک آیسکریم یا قند پشمک، آن را جشن می‌گرفتیم. یادم می‌آید که دعا می‌کردیم نوروز با سه‌شنبه برابر شود تا یک روز بیشتر رخصت باشیم و به تفریح برویم.

نوروز می‌آید و من امسال را می‌تکانم، ذهنم را می‌شویم. باور عجیبی است، اما اینجا نوروز یعنی آغاز. اینجا قرآن به دست، منتظر تحویل سال می‌نشینند و آغاز نو، با «یا مقلب القلوب و الابصار» رقم می‌خورد. لحظه‌ی تحویل سال، چشم‌ها بسته‌اند و دل‌ها باز. لب‌ها پر از تبریک و آغوش‌ها گرمِ مهر.

اینجا رسم است که پیش از نوروز، همه‌جا را پاک کنیم: قالین‌ها را بشوییم، دیوارها را رنگ بزنیم، پرده‌ها و پنجره‌ها را پاک کنیم، از درزهای دیوار تا گوشه‌های الماری را بتکانیم. آخرِ کار، یک روز مانده به نوروز، خود را پاک کنیم؛ در گوشه‌ای خلوت بنشینیم، آنچه کردیم، شنیدیم و دیدیم مرور کنیم، خاطرات و تجربه‌ها را برداریم و هر چه به کار نمی‌آید، دور بریزیم.

نوروز می‌آید و عده‌ای چمدان بسته‌اند، لباس‌های گلدار جمع کرده‌اند، دوربین در دست، آماده‌اند تا سال نو را در دشتی پر از گل لاله تحویل بگیرند. عده‌ای آماده‌اند در زیارت‌گاه سخی، هنگام برافراشتن ژنده، سال را تحویل کنند. عده‌ای هم مثل من، نمی‌دانند چه کنند.

اینجا رسم است نوروز را شاد باشی. بعضی‌ها لباس نو می‌پوشند، بعضی به دیدار آشنا می‌روند، بعضی موسیقی پخش می‌کنند و می‌رقصند، بعضی به زیارت سخی می‌روند. اینجا همه می‌دانند راه رسیدن به شادی، رازی است که هر کس فقط خودش می‌داند.

نوروز می‌آید و من حیرانم. با چه طریقی نوروز امسال را شاد باشم؟ سال‌ها قبل، همه دور هم جمع می‌شدیم، شب، مقابل تلویزیون جا می‌گرفتیم، با هیجان منتظر اعلام نتایج ستاره‌های افغان بودیم. گاه دختری ستاره می‌شد و ما از شادی، دور خود می‌چرخیدیم و دیوانه‌وار می‌خندیدیم. شب نوروز را با فامیل و دوستان بیدار می‌ماندیم، برنامه‌های نوروزی می‌دیدیم و از خنده روی پا بند نمی‌شدیم. حالا، نه کسی مانده که کنارش بیدار بمانیم، نه برنامه‌ای که خنده را مهمان خانه‌مان کند.

امسال، از تمام دلخوشی‌ها فقط خانه‌تکانی برایمان مانده و یک سال‌تکانی. گویی خبری از حال‌تکانی نیست. سهم ما از نوروز: شستن و سابیدن، تنی خسته، ذهنی پریشان، قلبی دلتنگ، چشمی گریان، لبی خندان، روحی افسرده… سال نو را با دلی خالی از خشم و کینه آغاز می‌کنیم، لبخند می‌زنیم، لباس نو می‌پوشیم، به خانه‌ی دوستان می‌رویم، با هم تاج گل درست می‌کنیم، درخت می‌کاریم، بذر می‌افشانیم… نوروز را می‌خندیم و شب، اشک‌های دلتنگی جاری می‌شود. اینجا رسم است نوروز را شاد باشیم؛ اما مگر دل، رسم می‌فهمد؟ ناگهان برای کسی تنگ می‌شود که نیست، و آخرین خاطره‌مان از او، آغوشی است که شاهد اشک‌های تلخش بوده.

نوروز می‌آید و من دلتنگم. دلتنگ روزهایی که با شوق، کیف و کفش و لباس و چادر و کتاب و قلم برای مکتبم می‌خریدم. دلتنگ برنامه دیدن‌هایمان، خانه‌تکانی‌ها، توبه‌نامه نوشتن‌ها، مهمان داشتن‌ها، زیارت رفتن‌ها… نوروز می‌آید و من دلتنگم. دلتنگ روزهای خوشی که حالا فقط خاطره‌اند.

 کاش امسال که خودم را می‌تکانم، همه‌ی حسرت‌هایم بریزند و من بمانم با قلبی صاف؛ قلبی که می‌بخشد، خوش است، می‌خندد. کاش نوروز بیاید و مثل آبی که روی قالین می‌ریزیم، اندوه را از دل‌هایمان بشوید. دیوارها را که رنگ می‌کنیم، ترک‌هایش را گچ می‌گیریم. در زبان رنگمال‌ها، این را «داغ‌گیری» می‌گویند. کاش نوروز بیاید و روح زخمی‌مان را داغ‌گیری کند. کاش نوروز امسال، «مقلب القلوب و الابصار»، دعایم را در لحظه‌ی تحویل سال بشنود و بپذیرد. کاش امسال، خانه‌ها پاک شوند و روح‌ها پاک‌تر.


Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336

Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336