خدیجه حیدری از زنتایمز
بهار سال ۱۳۸۵ خورشیدی خالهام بیست و هفت ساله میشد. خالهام بعد از هفده سالگی خود ده سال آزگار رنج کشیده بود. همه او را دیده و پرسیده بودند:«چه وقت بخیر پلو توی را میخوریم؟» او ده سال با هر بار شنیدن آن سوالها، طعنهها، نیش و کنایهها پنهانی و آشکار در رنج و عذاب بهسر برده بود. بیبیام بخاطر مجرد بودن خالهام رنج مضاعف میکشید چون انتقادها همه متوجه او بود و میگفتند:«یک زن خوب و باسرشته سروقت دختر خود را شوی میدهد.» بیبیام همچنان این ده سال آزگار را سعی و تلاش کرده بود اما هیچ کدام از سعی و تلاشهایش به ثمر ننشسته بود. او بود که از دیدن رخ زرد خالهام رنج میبرد جز دعا و زاری نزد خدا دیگر هیچکاری از دستش ساخته نبود. خالهام معلم بود، خیاط بود و آشپز خوب و دختر مودب و باسلیقه بود اما میگفتند که بختاش بسته است. بیبیام باید کاری میکرد که گره بخت خالهام باز شود.
در بیست و هفتمین بهار زندگی خالهام بیبیام یک تصمیم جدی گرفت. او گفت که کسی برایش گفته است که در نوروز یک نذر چهلتن بگیرد و چهل کس را نان دهد تا بخت دخترش باز شود. او کاسهی گدایی به دست گرفت و به خانهی چهل همسایه رفت و به قدر یک کف گندم یا برنج از آنها گدایی کرد و به خانه آورد. دو روز پیش از نوروز شروع کرد به تدارک انواع غذاها؛ کلچهی ورقی با شیر، کلچهی شیرین، کلچهی نمکی، خجور شیرین، خجور نمکی، گوشفیل، صلهی قاضی، سمبوسه و بسراق پخت. یک روز پیش از صبح نوروز همه جمع شدیم و در هاونهای چوبی بلند سبزهی سمنک را میزدیم تا به شیره مبدل شود. از شب نوروز همه دور دیگدان سمنک بودیم و نمیگذاشتیم که آتش خاموش شود. بیبیام سرکردهی همهی کارها بود و میخواست کارها با صداقت تمام انجام شود.
روز نوروز از سر صبح یک دیگ بزرگ آش بریده را بار زد و برای همه زنان خانواده یک کار سپرده بود. قرار بود از چهل خانه زنان و دختران به مجلس بیایند. ترکاری پاک میکردیم، چای دم میکردیم، یکی روی حویلی را جاروب میکرد، یکی داخل خانهها را و همه آمادهی پذیرایی از مهمانان بودیم. در کلینیک قریه دو قابله از تاجیکستان آمده بود. آن دو قابله اولین کسانی بودند که وارد حویلی شدند. یکی از قابلهها القاز نام داشت که هنگام داخل شدن به حویلی پرسید که چرا صدای موسیقی بلند نیست. صدای موسیقی را بلند گذاشتیم و او روی صفه رقصید و گفت:« نوروز روز رقصیدن است. برقصید.» همینگونه هر پنج دقیقه بعد یک گروه از مهمانان میرسید و سه اتاق و زیر دالان از زن و دختر پر شده بود که همه خود را آراسته و دستهای خود را خینه گرفته بودند. میخندیدند و میرقصیدند. ما مصروف مهماننوازی و رسیدن به تک تک آن مهمانان بودیم.
اول با چای و کلچه و بقیه چیزهای درست شده از خمیر و شیرینیباب پذیرایی کردیم. بعد سمنک را آورد و خود بیبیام با خالهام یکجا سمنک توزیع کردند. بعد هم موقع نان چاشت بود که همراه با قابلی اوزبیکی، آش بریده و دوپیازه از همه پذیرایی کردیم. بیبیام از خالهام خواسته بود که دستآب بگیرد و دعای زنان مُسن را هنگام شستن دستهایشان بشنود. همه برای خاله و بیبیام آرزو میکردند که به برکت نوروز و نذر چهلتن به مراد خود برسند. روی حویلی بیبیام یک درخت توت، سه درخت سیب و دو درخت زردآلو بود که زردآلو و سیب گل و شکوفه کرده بود که القاز پیشنهاد کرد زیر درخت و روی صفه برقصیم. صفه زیر درخت توت و زردآلو واقع شده بود. آنجا رقصیدیم و روز بزرگی بود.
بیبیام با زنهای مسن دیگر همه مشغول نماز، دعا و ذکر بودند و برای همهی آرزوهای برآورده نشدهشان دعا میکردند. بعد از ختم ذکر و دعا آنها نیز به ما پیوستند و دوست داشتند که رقص القاز را ببینند. القاز زن قد بلند بود که یک پسر داشت و پسرش را نزد مادرش در تاجیکستان گذاشته بود و در افغانستان کار میکرد. او افغانستان را دوست داشت و میگفت که مردماش مهربان است. بعد از ختم محفل هر کس که میخواست برود بیبیام به دستاش کلچه، خجور و سمنک میداد. قرار شد که روز دوم نوروز به سبزهلگد برویم و دخترها هنگام بیرون شدن از حویلی بیبیام به یکدیگر تاکید داشتند که سر وقت خود را به تپه برسانند.
روز بعد به تپه رفتیم. تپه بزرگ بود و سبز. از بالای تپه میشد که در دو سمت قریهها را ببینیم، قریهها مثل صحنهای از یک فیلم دیده میشدند. یکی از دخترها با خود یک تیپ بزرگ آورده بود و با صدای موسیقی میدویدیم و سبزهها را لگد میکردیم. با دیدن ما زنان و دختران زیادی از قریههای پایین آمدند و با خود نان چاشت آورده بودند که ما را هم دعوت کردند و با آنها نان و نمک شدیم.
بیبیام فکر میکرد که آخرین تلاشهای خود را برای گشودن بخت خالهام انجام داده است و دیگر با خیال راحت مصروف کار و دعا و نماز خود بود. ماه حمل تمام نشده به خالهام خواستگار آمد. پسری بود دانشآموخته و داکتر، به قول بیبیام جوانی به خواستگاری خالهام آمده بود که به نگاه کردن میارزید. آن نذر چهلتن قبول واقع شده بود و خالهام در شروع سال نامزد و در آخر سال به خانهی شوهرش رفت و زندگی تازهی خود را آغاز کرد و مردم از راستی پلو توی او را خوردند و قرار بود که از خالهام بپرسند که چه وقت بخیر طفل بدنیا میآوری. سوال مردم که تمامی ندارد.
گوش و هوش بیبیام جمع شده بود و به زنان که دختران دمبخت داشتند سفارش میکرد که حتما یک نذر چهلتن در روز نوروز بگیرند تا حاجتبرآورده شوند. نمیدانم آن چهلتن کی بودند اما برای بیبی من چهلتن چهل زن نمازخوان بود که با هم یکجا از صدق دل برای برآورده شدن آرزوهایشان دعا میکردند که دعا هم قبول میافتید.
القاز به بیبیام گفته بود که آنها روز اول نوروز را به شگون نیک میگیرند؛ اگر روز نوروز خانهات پر مهمان بود تا آخر سال خانهات پر مهمان و دسترخوانات هموار خواهد بود. بیبیام حرف القاز را به عنوان سند گرفته و به شدت باور داشت که تا آخر آن سال را مهماندار خواهد بود. همینطوری هم شد و دیگر کسی نمیگفت که بیبیام زن باسرشته نیست. بعد از آن روزهای نوروز همه نزد بیبیام میرفتیم تا خانهاش تا پایان سال مهماندار باشد.
عکس: ANJA NIEDRINGHAUS/AP
Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336
Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336