نوروز و بهار رستاق؛ زادگاهم

در این دیار غربت، وقتی از نوروز، از بهار، و از زایش دوباره‌ی طبیعت در زادگاهم، رستاق، می‌نویسم، دلم همچون انار قندهار ترک می‌خورد. دلم برای بهار و جشن نوروز در وطن تکه‌تکه است. غربت، استخوان‌سوز است و آدمی را همچون خوره از درون می‌خورد. انسان در غربت زود پیر می‌شود و بودنش، بی‌معنا. چنان‌که  شهیر داریوش در شعری می‌گوید:

آدمی در غربت، آدمی نیست

تکه‌سنگی‌ست

که از حافظه‌ی کوه جدا افتاده

وطن برای من یعنی جنگل‌های نورستان، انارهای قندهار، بند امیر، بلخ بلند، چشمه‌ی ترکان رستاق، رودخانه‌ی خروشان فرخار، قروت غور، قیماق فاریاب، دشت‌های آبدان قندوز، پامیر بدخشان، معماری‌های هرات، پل مالان، بلندی‌های پریان پنجشیر، و در نهایت، خاکی که عزیزانم، ولوالجی بزرگ، ارباب انیسه (مادرم)، و آلتین آی (ماهتاب طلایی)، در آن آرام خفته‌اند.

ای کاش، همان‌گونه که شفیعی کدکنی می‌گوید، آدمی می‌توانست وطنش را در جعبه‌ای از خاک با خود ببرد. اما زیبایی‌های آن، جدایی‌ناپذیر از سرزمینش است.

در روزگاری که در وطن بودم، خانواده‌ام در کابل زندگی می‌کردند، اما من همیشه از شهرهای شلوغ گریزان بودم. زندگی در کابل از سر ناچاری بود. دلم با روستا بود، با دهکده، با طبیعت. عاشق رستاق بودم و هر بهار، از فرصت تعطیلات سالانه‌ی اداره استفاده می‌کردم و به زادگاهم بازمی‌گشتم.

مردم رستاق هر سال جشنی دارند به نام “نوروزی رستاق”، که معمولاً در ماه ثور به مدت سه شبانه روز برگزار می‌شود. آن زمان، اوج مستی بهار است؛ دشت‌ها لاله‌زار، هوا دل‌انگیز، و بوی سبزه و گل‌های وحشی، جان آدمی را تازه می‌کند.

جشن نوروز در دشت قوش‌خانه برگزار می‌شود؛ جایی که مردم در تپه‌ها خیمه می‌زنند و سرگرم بازی‌ها و ورزش‌های سنتی، همچون بزکشی، می‌شوند. زنان نیز، دور از مردان، خیمه‌های خود را برپا کرده، با پایکوبی، پختن غذا، و دف‌نوازی، به استقبال بهار می‌روند.

اما افسوس که جنگ و ناامنی، شادی را از مردم گرفت. در سال‌های اخیر، بسیاری از اهالی رستاق از تجلیل نوروز محروم شدند. با این‌ حال، جوانان و زنان، همچنان در جاهایی چون چشمه‌ی ترکان، با دف و چنگ، با رقص و موسیقی، این جشن را زنده نگه داشتند.

من هیچ‌گاه بهار و نوروز رستاق را از دست نمی‌دادم. هر سال، ده تا پانزده روز در آن بهشت می‌ماندم و هنگام بازگشت به کابل، حس می‌کردم که در تمام سال، فقط همان روزها را زندگی کرده‌ام.

وقتی از کابل به‌سوی رستاق حرکت می‌کردم، دل و جانم تازه می‌شد. نزدیک تخار که می‌شدم، دوستان هم‌دل و هم‌سخنم، اهل شعر و فلسفه و عرفان، از رستاق به استقبالم می‌آمدند. همین که از شهرستان بهارک می‌گذشتیم، نسیم بهاری و بوی گل، گونه‌هایم را نوازش می‌داد، و تازه احساس می‌کردم که زنده‌ام.

عبور از پل کوکچه و رسیدن به رستاق، آغاز رؤیایی‌ترین روزهای سال بود. دو سوی راه، دشت‌های سرخ از گل‌های لاله، شکوه بهار را به تصویر می‌کشیدند. ما، دوستان هم‌دل، هر جا که دلمان می‌خواست، در میان گل‌ها و سبزه‌ها می‌نشستیم و از عشق، از زندگی، از عرفان و از طبیعت سخن می‌گفتیم.

آن روزها رفتند، اما بهار رستاق هنوز در جان من جاری‌ست

با حرمت

حسیب ولوالجی

ایرلند – دوبلین

۲۲- حوت – ۱۴۰۳

عکس: ولوالجی در بهارِ سبز رستاق، تخار، ۱۳۹۹


Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336

Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336