وقتی از مولانا حرف میزنیم نمیدانم باید جملهی نخست با حیرت آغاز شود یا از چیز دیگر، از چی از کجا؟ آنی که نیست و این که هست حرف زد. گاه در مقام نظم چنان منظوم میشود که هر حرفش مطنطن و هر کلامش لاهوت است و فریاد ناکجاآباد نا شناختهیی که زبان نیز باید در تجربهی آن حیرتکده غیر قابل لمس و دید، دخیل و شریک باشد.
گاه چنان زمینی میشود که قصهی دیروز، امروز و فردا میگوید و گذری بر کوچه بازار قونیه دارد که حرف یک نداف تا قصهی یک قلندر بازاری در صورت و قامت عالم خاک مثل هر آدم عادی صحبت میکند. شاید بگویند مثنوی کتابی نیست که به دنبال هدف و یا غایهی معین باشد، مگر میشود از عالم شور و جنون بیرون زد و در حد معنا و یا کلام بازاری مقام سکوت و حیرت را تصویر کرد و تعریف کرد و کوشش کرد تا دیگری که جنون نمیشناسد، کلام بشناسد. حرفیست از تصور بیرون چون جنون نه خرد میشناسد نه مقام، نه زبان و زمان. اینجاست که مولوی از زمانها عبور میکند، مثنوی به زبانهای مختلف ترجمه میشود و تا امروز نقدهای متعدد بر آن مینویسند. تمثیلهای مولانا و تشبیهاتش همیشه نی است، نی نماد گذر است، خالی شدن از خویشتن است، بغض و نفس را نفی کردن است و تهی شدن، آنچه نی نوا میسرد همان میسراید. از خویشتن چیزی ندارد تا دخیل بزم مستی و شادی مولوی شود.
از وجود خود چو نی گشتم تهی، نیست از غیر خدایم آگهی
چونکه من من نیستم، این دم ز هوست پیش این دم هر که دم زد کافر اوست
مولانا شاد است و مست، تمامیت حقیقت را در مستی و خلسه صوفیانه میبیند، جایی که به نی شدن نزدیک میشود، رابطهاش را سلامش را فراتر از معمولی بودن میبیند، نه سلام که گریبانگیر میشود، نه سلام که امید دارد و تمنا دارد تا چیزی به دست آورد. جنس سلامش مستی است، بخشندهگی است، پراگندن محبت، عشق و دوست داشتن است.
آدمی خوارند اغلب مردمان از سلام علیکشان کم جو امان
یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین
از دهان آدمی خوش مشام من سلام حق شنیدم والسلام
زان سلام او سلام حق شده است کآتش اندر دودمان خود زده است
از حجاب خود باید بیرون زد، حباب خیالی ساخته اجتماع و قضاوتها را در هم شکست تا به مقام رفیع عشق رسید و ارزش یافت. قدم در خلوت حضرت دوست گذاشت، موسی کلیم الله شد، عیسی شد و حضرت محمد که درود بر او باد در معراج.
به باور مولوی پیغمبران الهی از جنس نی اند و فراتر از باور عام، آنچه حضرت حق میگوید همان میگویند لاغیر. پیامبران الهی در جمع اند و مصروف با ارباب رجوع و معلم که رهنمایی میکند و از صبح تا شام در گیر و دخیل و در میان جمع است.
اما کسی تا هنوز دانسته و یا توانسته قصهای از سکوت پیغمبران نقل کند؟ جوهر اصلی سکوت و کشف وقت از وسعت و ظرف پیامبران الهی بیرون میزند، بزرگان و عارفان و علما دیگر در وسعت سکوت به مستی میرسند، مولانا میشوند که شمسی دارد، حلاج میشوند و تا سر دار سر افراز میشوند.
عبور میکنند از تمامیت بندها، فراتر از زمان، مکان و فضا میروند تا بی نهایتهای دور صدای شان در تمام عصرها باقی میماند.از طلب بهشت و دوزخ فراتر میروند و جز حضرت دوست چیزی نمیخواهند، الله تعالی هم این جنس بنده گانش را وعده طلب بر حضور خودش میدهد، رجال الله میشوند و حضور حق میروند، نماد فراتر از بهشت و دوزخ.
در نگاه مولوی خدا برای تمام بنده گان است، در وسعت فهم بنده گانش، خدای موسی همان خدای سنگ تراش نیست، پیغمبر که ملامت میشود از شکستن قلب سنگ تراش که میخواهد چارق برای خداوند بدوزد.
در این ظرافتها و واهمهها و دل تنگیها ، فهم دور از جنس فهم خودش، حربهی آخته کفر و تکفیر که حرف از سر عقل، سوال و خرد گفتی باید محکوم به دار شوی، مولوی میگوید مستان از شراب عشق حق را، نیازی به معمولیها نیست و اگر میخواهی حقیقت بدانی باید در میان مستان بروی که چی بیپروا پرده راز پس میزنند.
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بیحیا گوید
مولوی از صغرا و کبریها میگذرد، آگاهی را در روح میبیند و بدنبال بیداری آگهی در روح است. از قالبها و بندها، بایدها دلگیر میشود، نفی دیوار تن را محدویت میبیند و در تمنای نفی دیوار بدن برای رسیدن به بی نهایت میشود. جنس مستی مولانا از شراب و نیست، به قول هایدگر مستی پاکترین لحظههای روح آدمی است که حقیقت بدون شک و فضا و زمان آدمی است که در یک لحظه فراسوی جنس خاکی میرود و تا دورهای ناشناخته میرود. این قدرت آدم است که میتواند به کمک ذهن و پروازهای روح در یک مکان و یک مقام باقی نماند.
آنجا که میگوید:
عزلم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان قدحی دو موهبت کن چون ز من غزل ستانی
غزل در خداگونهترین لحظه احساس سروده میشود، پروازهای روح مولوی است در همان سرزمین عدم گونهی بی مرز فضا و زمان. مولوی گویندهی عشق است و سراینده حق که پیامش در هر عصر امروزی میماند و آیینهی تمام نمایی است که درد هر دردمند را میسراید.
پیام او صلح است و آزادی و آبادی ! آنچه شناخته است برای یک مست و قابل درک است برای سنگتراش عادی که امروز و فردا دارد و دغدغهاش همان لقمه نانی و پوشاک و سر پناهی است.
Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336
Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336