مینا در برف، داستان اصلی کتاب داستانهای جدید نیلاب موج سلام است. این داستان نام کتاب را نیز شکل داده است. مینا در برف، چنانکه از نامش پیداست، نمای سردی از یک زندهگی افغانی در یک کشور مدرن است.
مینا در برف، بر خلاف داستان خوب «پیراهن مرده» که پیشها به دست بانو نیلاب نوشته شده بود، به زبانی ساده و زودفهم نوشته شده است. در این داستان خبری از روایت شعروارهایای پیراهن مرده نیست. اما به موضوع داستان، خیلی عمیق و چندسویه پرداخته شده است. همین طور در کنار تصویرسازی استادانه، نویسنده به صورت بسیار ماهرانه، خلق بخشهایی از داستان را به مخاطب واگذار کرده است، تا خوانندهگان بیشتر به اندازهی عمق تفکر و تخیل خود، آن را برای خودشان شکل بدهند. مینا در برف روایت زندهگی افغانی در یک کشور مدرن است. اما همهی داستان این نیست، این داستان نماهایی دیگری هم دارد که شاید من بخشهایی از آن را اینجا بتوانم بنویسم.
مینا در برف روایت میکند که چگونه مهاجرت و کار و زندهگی در یک کشور پیشرفته و مدرن (آلمان) که جامعهاش فرهنگهای بهتر و آبروهای عقلانیتر از افغانستان دارد، نه تنها نتوانسته است هستی زندهگی یک زوج افغان را مثبت و بهتر دگرگون کند، بلکه خلاها و دشواریهای متعدد و روانی دیگری نیز به آن بیافزاید.
بخشی از مردانی که با عادت کردن به زندهگی افغانی، به کشورهای مدرن میروند از آنجایی که کار و مشغولیت همشکل افغانستان ندارند و فضاهایی معنایی که برای خودشان در وطن تراشیده بودند، خالی میشود- به گوشهنشینی و پذیرش فضای عزلتآمیز تن میدهند. این «فضای عزلتآمیز» شاید عزلت و گوشهگیری از غیرتهای افغانی و ارزشهای بیارزش آن، پذیرفته شده توسط این مردان نباشد؛ اما شاید آنان گزینهای جز این که در آن بمانند، ندارند. جبران (شوهر مینا) نشان میدهد، که وقتی در یک کشور مدرن، به بااعتمادترین فرد شرکت بدل میشود، همچون اکثریت سران نهادهای وطنی خودمان، در ارائهی آمار یک گزارش، سادهانگاری میکند، اعتماد شرکت را ضربه میزند و برخلاف انتظارش، محکوم به اخراج میشود. همه چیز همین گونه است. جبران وقتی خانه میآید، همان مرد افغان است که میخواهد غم درونیاش از هر جای بیرون خانه را با کژخلقی و خشونتورزی بر همسرش تخلیه کند.
جبران، در جاهایی از داستان مینا در برف، از پدرش که بر وی خشونت میکرده، شکایت میکند. اما باز هم فقط با نگاههایی از مینا که روشن نیست رابطهی این نگاهها با پدر جبران چیست، یا اصلاً رابطهای رنگی هست یا هیچ نیست به یاد خشونتهای پدرش میافتد و به نکوهش از پدر، باز هم به بهانهی این غم، به جان مینا میچسبد و او را لتوکوب میکند.
در مینا در برف، هویدا است که آنچه در زندهگی یک زوج خشونتبار افغان در افغانستان که شمارشان اندک نیست جریان دارد، مینا آن را تجربه میکند. افزون بر آنها، خیلی از بدیهای دیگر، از جمله مشکلات روانی قبلی، و جدید که ناشی از تنهایی و روش زندهگی تقریباً و ناسازگاری بیشتر جبران (شوهر مینا) با جامعهی جدید، بر این زندهگی مستولی شده است. اما با این تفاوت از افغانستان که تکنولوژی و پاسخگویی نهادها، به گونهی سادهای، زنی را از کام مرگ به دست شوهرش نجات میدهد.
با خوانش داستان از این زاویه، میتوان گفت که زندهگی برای مینا، اگر یک مرد افغان را از آن برداریم، شاید بسیار راحت است. برای همین، سلامت روانی مینا در داستان، بسیار بهتر از جبران است و شاید بتوان گفت که هیچ مقایسهای نمیتواند از آنها داشت.
کم، اما محکم
روایت مینا در برف، زمان زیادی نمیبرَد و خیلی کوتاه اتفاق میافتد. اما نویسنده با استادیاش در روایت کردن و شامل ساختن همهی دشواریهای چنین زندهگی و محتویات دیگر، با نوشتن و ننوشتن آنها، پایبندیاش را به اصل «خیرالکلام من قل و دل» نشان داده است.
هراس و تنهایی و کابوسنگری و جنپنداری و شکاکیت، شاید پدیدههایی جدیدی است که زندهگی مینا را در کنار خشونتهایی که از «جبران» همسرش، پذیرفته، احاطه کرده است. و …
شکاکیت
برای مینا، با وجود زیستن در یک کشور مدرن و دوری افغانستان، گاهی روشن میشود که تغییر مثبتی در نحوهی دید و نگاه جبران به زندهگیشان نیامده است. وقتی مینا از ترن پیاده میشود و در ایستگاه موفق به سوار شدن در اتوبوس نمیشود، مجبور است که پیاده به خانه برسد. او گرسنه است، اما پیادهگردی، بیشتر گرسنهاش میسازد. وقتی مینا از گرسنهگی به تنگ میآید و دلش شوربای گوشت گوسفند میخواهد. میگوید همین که رسید، این شوربا را «تیار» میکند. ولی هنگامی که به خانه میرسد، میبیند که سیر تمام شده است، دوباره از فرط گرسنهگی و اشتیاق به شوربای گوشت گوسفند، در میان سرمای سوزان به فروشگاه میرود و بر میگردد و میخواهد شوربا بپزد. برای تهیهی مقدمات تهیهی شوربا در خانه مشغول است. وقتی سیر و گوشت و محتویات دیگر را به دیگ انداخته است، ناگهان کسی او را میترسانَد. مینا متوجه میشود که جبران شوهرش پیش از موعد و بی آنکه به وی خبر بدهد، از سفر کاریاش از بریمن برگشته است. پرسش جبران از میان این است: «شوربا میپزی؟ کی را دعوت کردهای؟» جبران با وجودی که در یک جامعهی دیگر زندهگی میکند، اما هنوز «یک مرد افغان» درونش را دارد که با همهچیز میجنگد و نمیخواهد جبران را ترک کند. از پنهانی آمدن و قرار گرفتن در خانه، میتوان حدس زد که چی کسی در درون جبران او را نمیگذارد چیزی را جبران کند.
مینا هم وقتهایی که جبران در اتاقش را روزانه برای یک ساعت میبندد، به وی مشکوک است. بارها گوشهایش را به در میگذارد تا بداند جبران چی میکند، اما هیچ گاهی متوجه چیزی –که هست یا نیست- نمیشود. در افغانستان تقریباً معمول است که حریم شخصی رعایت نشود. آنچه جبران میگوید و میپالد، نگاه یک مرد افغان آسیبدیدهی روحی و غیرتشکسته در آلمان به خانمش است. در این هنگام اما، نگاه مینا به یک ساعت تنهایی روزانه جبران، سرک کشیدن به حریم شخصی او است. شاید او با این همه رفتارهای خشونتورزانهی جبران، به خود حق میدهد که دربارهاش کنجکاو باشد که این چی موجودی است. اما هیچ گاه متوجه نمیشود جبران در آن یک ساعت چی میکند.
اجازهدهی به تفکر مخاطب
با همهی دریافتهای پراکندهی من از داستان مینا در برف، چیز دیگری را که من در ارائهی آن یافتم، استادی نیلاب موج سلام در فرصتدهی به مخاطبان در خلق فضاهای باقی مانده بود.
همهی ما و شما از کودکی روایت یوسف را شنیده بودیم (ندیده بودیم). توصیفی که در زیبایی یوسف به ما گفته شده بود، بسیار عمیق و ویژه بود. ما آنچه را که در ذهنمان از یوسف رسم میکردیم، هر بار برهم میزدیم، پاک میکردیم و تصویر خوبتر از قبل از وی میساختیم. هر کدام میخواستیم خودمان را راضی کنیم که شاید یوسف به اندازهی این تصویرهای تخیلی ذهنهایمان زیبا باشد. اما در اولین سالهایی که رخت طالبان از وطن چیده شده بود و رمضان فرارسید، تلویزیونها نمایشهایی از یوسف پیامبر نشر کردند و همهی تصورات به یکباره از بین رفت و زمینی شد. حالا دیگر وقتی نام یوسف را به زبان میآورند، چهرهی مصطفی زمانی، بازیگر نقش یوزارسیف در نقش یوسف پیامبر به یاد همه میآید. این مصداق معنای معکوس ضربالمثل «شنیدن کی بود مانند دیدن» است.
در مینا در برف هم بر خلاف فلمهای وحشتناک، وقتی مینا به قسمتی از یک رمان به جایی میرسد که اشیای نامرئی به صورت عجیب و ترسناک حس میشود، کابوس میبیند، میترسد، کتاب را میبندد و هر بار که میخواهد باز آن صفحه را بخواند، تصورش از آن بدتر و وحشتناکتر از قبل است، اما هیچ چیزی، جز تکان خوردن دست یک مرده برایش نشان داده نمیشود.
همچنان وقتی مینا به خاطر زودرسیدن به خانه، از بیراههای پر از برف میگذرد و در میان سردی سوزان و تصادم تاریکی با برف و درختان بلند و خشکی برف قدم میگذارد، زمانی که میایستند هم صدای «غش-غش» پاهایی را بر روی برف میشنود که پس از آن هیچ چیزی هم به نظر نمیرسد. حتا بیشتر از آن، وقتی پیشتر میرود، کلولههایی از برف محکم و محکمتر به پشت و کمرش بر میخورند، مینا هر چی به عقب و اطرافش مینگرد، چیزی نیست. اما در بخشی هم هیچ نمیخواهد به عقب نگاه کند. اینجاها باز هم خواننده اجازه دارد تا فکر کند که آنسوی صدای غش-غش پا بر روی برف و عامل زدن با کلولههای برف به پشت و کمر مینا کیست و چیست و چرا این اتفاق میافتد.
این هم استادی نویسنده برای اجازهدهی به خواننده برای خلق فضاهای باقیمانده است تا هر خواننده به اندازهی عمق فکر خودش، تصویر بسازند و بیشتر درک کنند. همهی آنچه تا کنون گفتم، باور دارم بخشهای کوچکی از این داستان خوب است. شاید خیلیها بهتر از من بتوانند به دریافتهای بهتری از این داستان برسند.