فرزانه خجندی بانوی نامدار شعر تاجیکستان در سال 1964 میلادی در خانوادهیی فرهنگی در ولایت خجند زاده شد. خجند و سابقۀ عمیق فرهنگیاش برای اهل ادب آشناست؛ شهری شمالی در تاجیکستان که علاوه بر عقبۀ فرهنگی دیرپا، همچون شمال ایران و درههای سالنگ، پنجشیر و بامیان افغانستان، تفرجگاه دلخستگان از روزمرهگی نیز است. فرزانه به این ترتیب، در محیطی مساعد برای شاعر شدن و شاعری کردن زاده شد. در 17سالگی بود که بیماری کمخوابی به سراغش آمد، طوری که گاه، روزها و هفتهها خواب با چشمانش آشنا نمیشد و همین بیماری فرصت کمنظیری در اختیارش گذاشت تا با کتابخانۀ مادر، پیوند الفت بگیرد. فرزانه خیلی زود با اسطورههای شاهنامه و عشق توفانسای مولوی آشنا شد و با ظرافتهای پیچیدۀ بیدل خو گرفت.


روح و راه
من که درخت شبم میوۀ ما هم بده
ورشفق آغشتهام بوی صباحم بده
روشنیام را ببین، عینک شامم ببر
تیرهگیام را نگر، رنگ رفاهم بده
هیچ شناسی که من داغ سویداستم؟
در دلک لالهیی پشت و پناهم بده
رود روان را ببین لب به نیایش برد
کز صدف و از حباب، کف و کلاهم بده
رود روانم ولی بی سر و پا میروم
راست مگو کج مگو روحم و راهم بده
این حرم شش دره پر بود از منظره
چشم که دادی مرا ذوق نگاهم بده
در قفس سینهام روزنهیی باز کن
تنگ شد آخر نفس رخصت آهم بده
بر هدر و رایگان هیچ مده ای عزیز
مهر گیاهم بگیر مهر گیاهم بده
***
اگر چه نیم نگاه تو را نمیشایم
نگاه کن که در آن خویش را بپالایم
ببار نرم ببار ای شکرنم سحری
به شاخسار گل آویز آرزوهایم
برای قامتت از نور جامه میدوزم
که غیر این هنری نیست نزد دیبایم
بهار در قدح گل شراب شبنم ریخت
منم که همره خورشید باد پیمایم
مرا بس است که در ذوق ورزی بحرت
هماره میروم و هیچ در نمیآیم
تاک خشکیده
ای بهار! ای بهار عالم زیب!
در من امروز آفتاب شکفت
در من امروز خنده زد گل سیب
غرق موج سرود میجوشم
تاک خشکیدهام که با مستی
شیره آفتاب مینوشم
اندر آیینه کج دیوار
سایههایم مرا مزاح کنان
میکنند عشوه مرا تکرار
فارغم از غم غروب و مرگ
آیت اشک سبز میخوانم
چو نسیمی به گوش هر گلبرگ
ای دلت نور! ای نگاهت نور!
ای شبت نور! ای صباحت نور!
ماهتاب همه گناهت نور!
شهسوار سمند باد بیا!
یاسمن دست و دلگشا بیا!
با کلید در مرا د بیا!
آیینه
از قالبم برآیم و خواهم که جان شوم
وارستهتر ز قافله لولیان شوم
خورشید، خامش است بدان سرخی زبان
من حرف او بگویم و او را زبان شوم
آیینهام که بین تو و تو نشستهام
بگذار تا همیشه چنین ترجمان شوم
تا همچو نی ز مغز جگر ناله درکشم
باید ز پوست بگذرم و استخوان شوم
گاهی بقاستم گه دیگر فناستم
گاهی یقین شوم گه دیگر گمان شوم
بر قصد پیر زال سیه کینه قضا
این عمر پنج روزه تو را مه ربان شوم
من آرزوی در گذری نیستم بمان
تا بر دل تو مهر زنم مهربان شوم
روزی مرا به روی کفت گیر و سوره خوان
تا از صدف برآیم و لؤلؤی جان شوم
ای وطن!
خلق من! هر نفسم آه فلک بوس تو بود
سازم از سوز تو و سوز من از سوز تو بود
خامهام شمع صفت گر چه سرافشان میریخت
لیک در ظلمت وحشی شرف افروز تو بود
*
روزگاری که عدو خاک شریفت را بیخت
من برای تو گلستان سخن کردم سبز
روزگاری که مغول آمد و خونت را ریخت
به تن خشک تو ستخوان سخن کردم سبز
*
دوش از معبد دل آن بت یکتایم را
کاروانی به حرمخانه غربت میبرد
سنگ میبست نگاهم به ره رفته او
زندگی در همه ذرات وجودم میمرد
*
ناگهان طبل غضب زد ز دل من ننگی
که کجا شد همه مردی؟ برو او را باز آر
اگر او رفت، وطن نیز چنین خواهد رفت
سهل بردهست عدو مرگ تو ای مهین دار
*
کاروان میرود و اشک خلایق جاریست
چاره کو تا وطنم را به وطن پیوندم؟
یا خداوند! مدد کن که من معجزهساز
جان بیرون شده را باز به تن پیوندم