مولوی از کجاست؟

غربی‌ها سخن شگفت‌انگیزی دارند، آنان  بر این باور هستند که نباید زیاد در تاریخ عمیق شویم. ولی در شرق آن‌چه ملت‌ها را به هم نزدیک می‌کند، بیشتر جنبه‌های تاریخی دارد، که شامل تاریخ مشترک و جدانشدنی، مشاهیر مشترک، آثار باستانی، تاریخی و معماری است که جنبه‌های میراث معنوی و هم مادی است.

از این‌رو ملت‌هایی که دارای این جنبه‌های مشترک اند، از دو جنبه می‌توان آن را مورد بررسی قرار داد. از جنبه‌های مثبت، اگر هر دو سو به این تفاهم رسیده باشند که میراث معنوی و مادی مشترک آن‌ها غیر قابل تفکیک و غیر مصادره به مطلوب است، سطوح همکاری‌های دیگر را در روابط دو کشور تسهیل می‌کند و با تکیه بر این میراث مشترک، دوستی‌ها تعمیق می‌شود. در صورتی که هر دو ملت به این مفاهمه نرسیده و مواریث مشترک را به نفع خود و برای ساخت هویت و ارتقای فرهنگی خویش به کار گیرند، نوعی تعصب پدیدار گشته و موجب واگرایی بین آن دو می‌شود.

در ایران و افغانستان که در گذشته تاریخی در یک جغرافیایی مشترک تاریخ خود را ساخته اند، از هر سه مورد میراث مشترک وجود دارد. از مهم‌ترین این مواریث می‌توان از زبان نام برد که هر دو سوی مرزهای سیاسی کنونی زبان‌هایی که اقوام گوناگون بدان سخن می‌گویند، متعلق به خانوادۀ بزرگ زبانی زبان‌های ایرانی است. ولی به سبب نبود آگاهی، برای نمونه زبان پشتو و زبان فارسی با آن که در یک خانوادۀ زبانی قرار دارد، هم پشتون‌ها نسبت به فارس‌ها و هم فارس‌ها نسبت به پشتون‌ها نگاهی منفی دارند. در حالی که در ایران زبان‌های کهن هم چون سغدی و پهلوی تدریس می‌شود، ولی زبان زندۀ پشتو مورد ‌‌بی‌مهری قرار گرفته است. هم چنین در بین جوامع بزرگ پشتون‌ها، نسبت به زبان فارسی (آن‌چه در ایران به کار می‌رود) نگاهی مثبت نیست، هرچند اغلب دانش آموختگان پشتون به سبب زیستن با دری زبانان در جغرافیای افغانستان، فارسی می دانند و به کار می برند.

مشاهیر و بزرگانی در ادب و عرفان از سنایی غزنوی، انوری بلخی، رابعۀ بلخی، خواجه عبدالله انصاری، امام فخر رازی، کمال‌الدین بهزاد، آنانی که امروزه مزارشان در جغرافیای افغانستان است و فردوسی، سعدی، حافظ و ابوعلی سینا، و شماری دیگر که در جغرافیای امروز ایران آرمیده اند، تنها از سوی مرزهای سیاسی از هم جدا شده اند. به اغلب بزرگان علم و ادب به ویژه آنانی که  در نظم شهره اند و شناخته شده، با القابی هم چون شیخ و خواجه و حکیم و علامه و نظایر آن خطاب می‌شوند. زیرا شعر نه هدف بلکه وسیله‌ای برای انتقال مفاهیم علمی و معرفتی و فرهنگی، به بسته‌بندی کالاهای معرفت نیاز بود که در آن زمان زبان بود و بهترین زبان هم زبان نظم بود که از هزارسال پیشتر بزرگان ما آن را به عنوان ابزار به کار گرفته اند.

در  این میان شخصیت مولانا مثال زدنی است که از سال‌ها پیشتر و پس از برگزاری سال بین‌المللی مولانا توسط یونسکو مورد مباحثه و گاه مناقشه بین سه کشور همسایۀ به هم پیوسته با جغرافیایی متفاوت قرار گرفته است. در حالی که می‌توان از این عنصر وحدت‌بخش برای هم‌گرایی منطقه‌ای بهره گرفت که در کنار زبان فارسی و میراث نوروز کهن، بزرگان و آثار معماری قرار می‌گیرد. اکنون مناقشه بر سر ملیت مولوی است. نام بلخ بزرگ شده است چون مولوی از آن‌جا برخاسته است. مولوی جهانی شده است چون آثار او به زبان فارسی است و نام ایران را زنده نگهداشته است. قونیه شهرتی جاودانه یافته است چون مولانا در آن شهر زیسته و آثار خود را در فضای فرهنگی آن‌جا پدید آورده است (شرف‌المکان بالمکین). مولوی خود به تنهایی به سه قلمرو همسایه شرف بخشیده است.

در خرداد ماه 1395 پیشنهاد نامزدی مثنوی معنوی از مولانا جلال‌الدین محمد بلخی (۶۰۴- ۶۷۲ق) شاعر پرآوازۀ قرن هفتم بلخ توسط دو کشور ایران و ترکیه در حافظۀ جهانی یونسکو، خبرساز شد.

رقص سماع؛ اثر مهدیه عربشاهی

به دنبال پخش این خبر، اعتراضات و انتقادهای زیادی از سوی مقامات رسمی افغانستان، جامعۀ مدنی و فعالان فرهنگی در رسانه‌های مختلف بازتاب یافت. تصور اولیه بر آن بود که گویا مولانا به عنوان یک شخصیت ادبی و فرهنگی افغانستان توسط ایران و ترکیه در یونسکو ثبت می‌شود.

اما اندکی بعد توجهات به آثار مولانا جلب شد و اکنون هم تصور بر این است که آثار مولانا به عنوان میراث ادبی و فرهنگی برجای مانده از او به نام ایران و ترکیه ثبت می‌گردد. بعضی از مقامات و جامعۀ فرهنگی افغانستان، ثبت مثنوی معنوی مولانا توسط این دو کشور را خلاف واقعیت‌های تاریخی و فرهنگی می‌دانند و امتیاز ثبت این اثر را منحصر به افغانستان به عنوان زادگاه مولانا می‌شناسند.

نهادهای سیاسی، بخش‌های فرهنگی کشور را مسؤول دفاع از جایگاه افغانستان به عنوان زادگاه مولانا و حفاظت از میراثی می‌دانند که از مولانا جلال‌الدین محمد بلخی به یادگار مانده و هم اکنون توسط کشورهای دیگر غارت می‌شود1.

برخی از مشاهیر و مقامات علمی و فرهنگی ایران و حتی سیاسی، سخت بر این اندیشه استوارند که مولانا ایرانی است. در افغانستان بر این پای می فشارند که چون مولوی در شهر بلخ کهن زاده شده و تا نوجوانی در آن شهر زیسته و رگ و پی و خون و اندیشه او در آن دیار گهر بار شکل گرفته است، بنابراین افغان است. ترک‌ها بر این باور سخت پای می‌فشارند که زندگی معنوی مولانا در قونیه بوده و آثار ارزش‌مند و سترگ او در فضای فرهنگی قونیه شکل گرفته است که اکنون ترکیه نام دارد.

مولوی شاعر بزرگ پارسی‌سرای در سال‌های میانی زندگی چند سالی نیز در شام زیست اما بیشتر زندگی خود را در قونیه گذراند و از همین جا نسبت «رومی» گرفت. امروزه ملل و اقوامی چند، از آسیای میانه تا آسیای صغیر، مولانا را از خود می‌دانند و این تفاخر گاه تا مرز تعصب و خصومت نیز پیش می‌رود2.

این در حالی است که مولانا تعلق به سرزمین یا زاد و بوم را امری فرعی یا حتی بی‌‌اهمیت می دانسته و با مفهوم «وطن» به معنای امروزین آن، یک‌سره بیگانه بوده است.

 قبل از هر چيز بايد گفت كه جلال‌الدين محمد مولوي به جامعة جهاني تعلّق دارد. او بيش از هر كس از «يگانگي انساني» و «وطن جهاني» دم زده است. اين وطن مصر و عراق و شام نيست اين وطن جايي است كو را نام نيست .او ميان مليّت‌ها تفاوت نمي‌گذارد و كتاب او هم خطاب جهاني دارد. شهري كه وي عمر خود را در آن به سر برده، يعني قونيه در آسياي صغير، يك شهر اسلامی و شرقی است، سروده‌هاي مولانا هم به زبان فارسي است كه همگي در ‌آن شهر سروده شده ‌اند3.

در سال 2007 نگارنده در کنفرانسی که در بارۀ بزرگ‌داشت مولانا در داغستان روسیه برگزار شد مشارکت و سخنرانی داشتم. در همان سال در دانشگاه آستاراخان نیز از سوی یونسکو کنفرانسی بین‌المللی دربارۀ مولانا برگزار شد که شرکت و سخنرانی داشتم. در اثنای کنفرانس با چند نفر از شرکت‌کنندگان ترک از کشور دوست و همسایه ترکیه به قول تاجیکستانی‌ها واخوری ( ملاقات) داشتم. یکی از آنان به ترکی پرسید کجایی هستم. گفتم ایرانی هستم و از ایران آمده‌ام. او به من رو کرد و گفت: این ایرانی‌ها مردمانی بسیار با هوش، خوش‌قریحه و زیرک هستند. پرسیدم چطور مگر؟

گفت: شما توانسته اید آثار مولوی را به این سلاست و زیبایی به فارسی ترجمه کنید. من در آغاز خنده‌ای تحویل این دوست ناآگاه دادم. سپس او را در کنار خود نشاندم و به زبان ترکی برایش شرح کشاف دادم تا سرانجام به اشتباه خود پی برد. اگر چه ما نمی توانیم به همه این گونه اندیش‌مندان پاسخی در خور بدهیم، مگر با انتشار آثار و مقالات و توضیحات آن هم به زبان‌های خارجی. چون ما هر چه می‌نویسیم فقط خودمان می‌توانیم بخوانیم و افغان‌ها. تاجیکان تنها می‌توانند با ما شفاهی گفت‌وگو کنند. نه ما می‌توانیم آثار آنان را بخوانیم و نه آن‌ها آثار ما را. البته از هر دو سو معدودی هستند که می‌توانند.

باید یادآور شویم که در گذشته و در دوران سلطۀ ساختارهای عشیره‌ای، پادشاهان، حکام یا سران قبایل بر قلمروهایی کوچک و بزرگ حکومت می‌راندند که مرزهای معین و پایدار نداشتند. این واحدهای جغرافیایی ناپایدار در روزگار پیشین، «خطه»، «مُلک» یا «دیار» خوانده می‌شدند که تعریف جامع و مانعی از آن‌ها نبود، ساکنان این سرزمین‌ها نیز جمعی «شناور» یا ناپایدار بودند که بیش از هر چیز با تعلق یا وابستگی به ساختارهای قبیله‌یی یا مجتمع‌های دهقانی شناخته می‌شدند و نه به واحدهای خاص سیاسی. پس از سده‌های میانه و در آستانۀ عصر جدید بود که اقوام و قبایل پراکنده، بر پایه علقه‌های فرهنگی و پیشینۀ تاریخی به هم پیوستند و با تکیه به هویتی مشترک، واحد سیاسی ملت را پایه گذاشتند، این روند با تاسیس دولت‌های ملی، شکل نهایی و پایدار خود را پیدا کرد4.

خانقاه بهاءولد، پدر مولانا؛ بلخ افغانستان

در همین سرزمین‌ها بود که ناصر خسرو از قبادیان بر می‌خاست و تا حجاز و قاهره می‌رفت و بر می‌گشت و هفت سال در سفر ره می‌پیمود. سعدی سال‌ها سیر آفاق و انفس می‌کرد و صوفیان و حکیمان و بازرگانان ره می‌پیمودند. در آن دوره ملیت و شهروند مطرح نبود. الملک‌لله. چگونه است که در جغرافیای سیاسی امروز می‌خواهیم بزرگان و مشاهیر را به جایی منتسب کنیم حال آن که آنان ستاره اند و در آسمانی می‌درخشند.

در کنفرانس دانشگاه دولتی داغستان در ماخاچکالا من در این زمینۀ هویت مولانا سخن گفتم که بخشی از آن را در پایین می آورم:

کدام یک از ملت‌های افغان، ایرانی و ترک می‌توانند ادعا کنند که مولوی به آنان  تعلق دارد؟ مولوی که خود ادعا می کند هم ترک است و هم ایرانی:

گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

آورده اند که سه دوست دیرین با هم از بیابانی می‌گذشتند. هنگامی که شب فرا می‌رسد، دوستان تصمیم می‌گیرند در پناه درختی تنومند شب را به صبح برسانند. شباهنگام برای در امان ماندن از شبیخون و خطر دزدان و راهزنان، تصمیم می‌گیرند که هر کدام به نوبت یک سوم شب را بیدار مانده و پاسداری دهند. قرعه می‌اندازند. یکی از آن‌ها که مردی خراط بود در نوبت نخست به پاسداری می‌نشیند و دو دیگر به خواب می‌روند. مرد خراط برای غلبه بر بی‌خوابی، از خورجین خود وسایل خراطی را بیرون می‌آورد و به ساختن عروسکی چوبین، خود را سر گرم می‌کند. هنگامی که ساخت عروسک چوبی به پایان می‌رسد و خواب بر او غلبه می‌کند، نفر بعدی را بیدار می‌کند تا کشیک خود را انجام دهد. نفر دوم مردی درزی(خیاط) بود. او از مرد خراط می‌پرسد که برای جلوگیری از خواب چه کرده است. خراط ماجرا را بازگو می‌کند. مرد درزی می‌گوید که عروسک چوبی را به او بدهد تا او هم برای دوختن لباس برای عروسک، خود را مشغول کند. مرد درزی تا نیمه‌های شب با وسایلی که در خورجین به همراه داشت برای عروسک لباسی زیبا می‌دوزد و هنگامی که خواب بر او غلبه می‌کند، نفر سوم را بیدار می‌کند. نفر سوم عارف و زاهدی وارسته بود و به سخنی دیگر مرد خدا و پرهیزکار. مرد درزی ماجرا باز می‌گوید و عروسک چوبی را به او می‌نمایاند. دوست عارف و مرد خدا، دست‌نمازی می‌گیرد و تا برآمدن خورشید به دعا و نماز سپری می‌کند. پیش از برآمدن خورشید دوگانه (نماز صبح) می‌گزارد. هنگامی که نخستین پرتوهای خورشید از افق سر می‌زند، مرد خدا بر سر سجادۀ نماز از خدا می‌خواهد که بر این عروسک روح بدمد. از آن‌جایی که او مرد خدا و پرهیزکار و عابد و زاهد بود، خدای دعای او را استجابت کرده و روحی در او دمیده می‌شود و عروسک جان می‌گیرد. دو همراه دیگر نیز از خواب بیدار می‌شوند و می‌بینند که عروسک آن‌ها به موجودی زنده تبدیل شده است.

هر کدام تقاضای تصاحب این فرزند تازه پدید آمده را می‌کنند. از همه پیشتر خراط می‌گوید که اگر من این چوب را نتراشیده بودم، شما نمی‌توانستید برای او لباس بدوزید. مرد درزی می گوید که اگر من برای او لباس ندوخته بودم، این عروسک قطعه‌ای چوب می‌بود. نفر سوم که مرد خدا بود گفت که اگر من دعا نمی‌کردم و در او به اذن خدای تعالی روح دمیده نمی‌شد که جسمی بی‌جان بود. پس این موجود از آن من است. بدین نمط هر سه درگیر یک مباحثه و مناقشه شدند که دوستی آن‌ها را به مخاطره افکنده بود. شما چگونه می‌اندیشید و کودک را لایق کدام یک از این دوستان می دانید؟ پاسخی درخور و مستدل بدهید.

جلال الدین در شهر بلخ زاده شد. در ایام کودکی هم در او بارقه‌های از نبوغ و اندیشه دیده می‌شد. حملۀ مغول در 616 هجری و مناقشۀ پدرش بها ولد با امام فخر رازی که مردی فلسفی بود، ناگزیر عرصه را بر بها ولد تنگ کرد و او رخت سفر بر بست. تا این سن جلال‌الدین با زبان و ادب و فرهنگ فارسی رشد کرده است و خمیر مایۀ پندار و گفتار و اندیشه‌اش در این جهان زبانی شکل گرفته است. هنگامی که طفل با خانواده مهاجرت می‌کند، جهان اندیشه و تفکر او با همان جهان‌بینی خانواده‌گی شکل می‌بندد. مقصد نهایی آنان در قلمرو رومیه (روم شرقی، که اکنون ترکان در آن نشیمن گرفته اند). در آن‌جا در دورۀ بلوغ و میان‌سالی و کهن‌سالی، زبان ادبی و دیوانی مردم فارسی است. به همین سبب همه آثار مولانا به زبان فارسی است. اثر هر متفکر و نویسنده و شاعر و فیلسوف برای عرضه به همان زبانی است که در آن جوامعی که او زندگی می‌کند. حتی نام هر یک از پادشاهان این دیار هم فارسی است.

اکنون مولوی شهرتی جهانی یافته است و آن سه دوست در کسوت سه کشور می خواهند آن را تصاحب کنند. افغان‌ها (که در آن زمان دولتی به نام افغانستان وجود نداشت) می پندارند که چون جلال‌الدین مولوی در شهر بلخ به دنیا آمده و تا 12 سالگی در آن‌جا بوده و زیسته و بودوباش او بلخ است، پس افغان است. ایرانیان بر این باورند که زبان فارسی به جهان ایرانی تعلق دارد و هر بزرگ و عارف و شاعر و متفکری که به زبان فارسی سروده و نوشته است، به این جهان و در نهایت به ایران تعلق دارد. دوست سوم ترک‌ها هستند که می‌گویند دوران بالنده‌گی و شکوفایی و همه بهترین سال‌های مولانا در فضای ترکیه کنونی سپری شده است، پس مولوی به ترکیه تعلق دارد.

حال این ستارۀ درخشان عالم عرفان و معرفت و انسانیت و بزرگی به کدام یک از این دوستان می‌رسد؟

هنگامی که در ایران امروز دربارۀ این سرزمین‌ها سخن می‌رود از حوزۀ فرهنگی ایران یا جهان ایرانی باز تعریف می‌شود و خط جدایی بین این سرزمین‌ها و ملت‌ها پدید می‌آید. در یک تعریف افراط‌گونه و نوستالژیک تعدادی بر این باورند که:

حوزة فرهنگی ایران، شامل منطقة جغرافیایی وسیعی است که از درون چین آغاز شده، کشمیر و فلات پامیر را دربر می‌گیرد و به آسیای مرکزی کنونی می‌رسد و کشورهای این حوزه به انضمام افغانستان و پاکستان را در خود جای می‌دهد؛ از اقیانوس هند، دریای عمان، خلیج فارس و نواحی ساحلی آن در هر دو سو، خود را به قفقاز تا دریای سیاه و مدیترانه می‌رساند.

این همان چیزی است که ما ایرانی‌ها را در منطقه منزوی می کند. ما باید در چارچوب مرزهای سیاسی خود با احترام به واحدهای سیاسی دیگر با آن‌ها تعامل داشته باشیم. وقتی این گونه قلمرو خود را گسترش می‌دهیم در برابر ما جبهه می‌گیرند و توان ما مصروف پاسخ‌گویی به آن‌ها می‌شود. اکنون در محیط بین‌الملل واحدهای سیاسی (کشورها) همانند لانۀ زنبور در کنار هم هستند(هشت ضلعی) و فضای خالی در بین این‌ها وجود ندارد. ایران فرهنگی یا جهان ایرانی همان گونه که تصویر می‌کنند بزرگ و گسترده است. ما نمی‌توانیم و یارای آن را نداریم که این فضا را تصاحب یا مدیریت کنیم. اکنون در این فضاها دولت‌های مستقل با مرزهای شناخته شدۀ بین‌المللی و غیر قابل تغییر زند‌گی می‌کنند. اگر آذربایجان شیعه و بحرین و عراق اکثراً شیعه از نظر مذهبی و تاجیکستان و افغانستان تاجیک زبان و دری زبان با زبان با ما در یک راستا هستند ولی واحدهای سیاسی مستقل هستند که استقلال خود را به عنوان یک کشور می‌خواهند حفظ کنند و دخالت ما در امور آن‌ها مورد پذیرش نظام بین‌الملل نیست.