تو شاعر نیستی، شعری تو
چون شعری که
برای وطن نوشته شده باشد
در ستایش آزادی
و در آن
اثری از جدایی نباشد
شعر عزیز!
شعری که
چارگل گلی را بخاطر بیاورد
و پشت کوههای بلند
غروب خورشید را تصویر کند
موسیقی ببخشد به زمین
و تصویر معنا را به نقاش منتقل میکرد
تو شاعر نیستی!
خود شعری
چون شعری که
شهر جنگ را نوشته باشد
اما به جای خون قرمز
سرخی گلی
در آن شکفته شود
تخیلی که در دهان سیاه تفنگ
پارچه ی سفید بسته باشد
بادی به ملایمت میوزد
مثل یک تکه پر سفید
بال کبوتری را پرواز میدهد
تو شعری هستی
شعری
در ستایش انگشتانی اطلسی
شعری که پوست من است
تشنه گی نامیرایی ست
غنچههای بدن دختری
و شاخههای دستی
که سبز است
تو شاعر نیستی
خود شعری
چنان شعری که
پس از شصت و چهار ساعت
بازی در قلب من
ساعت شصت و پنجم
کلمات، مرا بر روی کاغذ میکشند
تو شعری هستی
مثل درد چشمهای چشمک زن پسری
که تنها در جیبش
ته سیگاری نیمه مانده است
و لبخند دختر خانی به دنبالش
خلجانی تلخ دارد
تو شعری هستی
همانطور که در وقت امتحان
هزار پرسش است
ومن به پاسخ هر یک
صد بار اطمینان دارم
توشعری هستی
شعری
ازبه تصویر کشیدن راهی در کابل
راه برگشتن پس از انفجار
که قرارست فراموش مردم شود
تو شاعر نیستی
بلکه شعری هستی
شعری که
روی عضلات سینه
چند قطره
اشک
بلغزاند، نخواهد دیده شود
و دیده شود
عزیزم
تو شاعر نیستی
که
تو شعری از جنس قلب من هستی
تو شعری هستی که مرا به فکر فرو میبرد
تو شعری هستی که من آن را گره زده ام
تو شعری هستی که منت به اندامم سروده ام
تو شعری هستی که منت بر پیشانی سروده ام
تو شعری هستی که سلولهایم را ترکانده یی
تو شعری هستی
که در آغوش من سروده شده یی
شفیقه خپلواک را خیلیها میشناسند یا حداقل تصویری یا شعرخوانی معروف او را دیده اند که دربارۀ بیرق سه رنگ افغانستان در ارگ ریاست جمهوری با احساس برای آقای کرزی میخواند. اما دیگر جز همین تصویر از او خبر چندانی نبود. آن شعر، یک شعر فوق العاده نبود، یک شعر شعاری پر از احساس بود اما مهمتر از شعر، احساس زلال و معصومانۀ یک شاعر جوان پر از حس بود.
خیلی کم اتفاق میافتد که در جلسات شعر خوانی افغانستان، دختران جوان شعر بخوانند، حتا خیلی کم پیش میآید که در این مجالس دختران جوان پشتون شرکت کنند. نوعی بد دیده شده است، در میان رسوم قبایلی سختگیر که دختران جوان، شعر بخوانند. برای همین، تنها ما در همۀ این سالها شاهد حضور شاعران زن مسن بوده ایم که آن هم در فضایی کاملا مردانه شعرخوانده اند. شعر آنها هم البته، به این حساب که زن هستند از جانب منتقدین و شاعران پشتو زبان، بدرقه شده است. سال قبلتر، آکادمی کلک زرین، جایزه اش را به شایستگی به شاعر خانم جوانی از قندهار به نام آریا حافظ داد، شاعری که اولین کتاب او تقریبا آخرین کتاب او بود، خود او هم در مراسم شرکت نکرده بود و البته در هیچ مراسمی شرکت نکرده بود و بعد از آن هم نکرد. هیچ جا در اینترنت از او ویدیو، تصویر و یا حتا شعری نمیتوان دید. با این حساب، فکر کنیم که شاعری کردن دختران، در جامعۀ ادبی و کلا اجتماع پشتونها چقدر سخت است.
با این حال، یک بانوی شاعر، پیدا میشود که به همه اینها پشت پا میزند. در مردانهترین مجالس با قدرت و احساس شعر میخواند. همان قدر که احساس او در تکلم حزن انگیز کلمات واقعی است، شاعری او هم متفاوت و واقعی است. شعر او مثل شعر مرسوم پشتو نیست. در آن هیچ یک از موتیوهای پر بسامد معمول، نفس نمیکشند. حتا شعرش، از روایتهای جادویی اسحق ننگیال و تاملات کوتاه فلسقی اومان نیازی هم در صافی تازهیی گذشته است. شور شعرهای لندی محلی را با روایت پر سیلان ننگیال دارد، اما تازه است. نسبتی شگفت با شعر امروز دنیا دارد که روایتها در آن مرتب میشکنند، راوی عوض میشود، شاعر جایش را با شعر بدل میکند و کلماتی غیر شاعرانه، شاعرانه میشوند. شعری که از تخیلی مجلسی به کوچهها و نظاره مردم عادی سیر میکند. بعد اشک و شور و خلجان اطرافش را در خود جذب میکند و به رشتۀ کلمه میبندد.
ستایش
شاید دختران
بر درخت گردن بلند تو
دستها را چون حلقه گلی
حلقه کرده اند
با انگشتان نرم شان
وقتی سرت تب داشته باشد
نوازشش میکنند
روسری سفید خود را
دستمال تب گیر
برای پیشانیات میسازند
هنگام که خسته باشی
به تکاندن انگشتان آرامشت میبخشند
یک شب که ستارهها زنده بودند
ماه میخندید
به انگشتان قلمی اش پیاله را لمس میکرد
و بر روی میز
غنچههای نارس گل میکاشت
ممکن است
شما که چشمانی از نرگس دارید
لبهای از یاقوت ریخته
و زبانی به شراب آغشته
دندانها را گرفته بشمارید
دختر پادشاه عالمید شما
که با ماهیان طلایی وعده دارید
شعر شفیقه، به شدت به روز و سیال است. همه چیزهایی که شعر امروز دنیا را از شعر کهنه یا دیروزی و نه لزوماَ کلاسیک جدا میکند در شعر او قابل مشاهده است. مهمترين عناصری که شعر امروز را هویت و جلوۀ نو میدهد، نخست نگاه نو شاعر به هستی و به زیستن است؛ به معنای درک و دريافت تازه از همه چیزها، اشیا، پدیدهها و اتفاقاتی که همواره میافتند، بعد قاب نو ساختن برای این تماشای تازه، یعنی به سختی میتوان، نگاه تازه را در چارچوبی کهنه یا فرسوده قرار داد و بالاخره، پرداختن به جزییات نمیتوان گفت که روایتهای بزرگ دیگر در شعر جای ندارند، بلکه همین کلان روایتها میتوانند زوایای مختلف بگیرند، میتوانند شکسته شوند و در منشوری نو باز خوانی شوند و البته اجازه دادن به صداهای دیگر، به این معنا که دیکتاتوری نویسنده و تک صدایی غالب نویسنده، لاجرم باید به یک تکثر صدایی برسد. نمیتوان سنگ و آفتاب و گل و انسان را دیگر مثل گذشته بیحرکت و صدا در شعر تزیین کرد، که هر کدام اینها میخواهند صدای خود را بشنوانند و نویسنده، وظیفه اش آیینه گردانی این صداهاست.
روز اول
شاید
ماهی کوچک
از رودخانه راهش را جدا کرد
اما رنگش را روی لبهای تو جا خواهد گذاشت
قبل از اینکه شعر مرا بشنوید
به خواب شعرها بروید
شما که
گلهای آغوش مرا خشک میخواهید
باغی نو ایجاد کنید
وقتهایی هم هستند
که
به سفری
فقط با یک ماشین آتش نشانی بروید
چشمهای من از انتظار باشد بپوسند
قطرات شمردنی باران
که
در خطوط دستانم میپیچند
هم خشک خواهند شد
هوس کتابهای قدیمی دارم
مرا از اتاقم بیرون بیآور
در سپیداری سفید
هجی نام من
شاید روی چاقو
سیاه شده باشد
چون ماهتاب که روشنی اش را از دست داده
تیره شده
بامداد
که
موسیقی خاموش شود
آن وقت فکرهای من اند
که شما را تکان میدهند
که در مییابید
چگونه
من همیشه خدا
درست چون روز اول
باز هم
دوستت میدارم!
شعر مدرن با سمبولیستهای فرانسوی رونق گرفت، بعد تبدیل به شیوههای مختلف شد، از ضد شعر گرفته تا شعارهای میان تهی تا شعرهای اجتماعی نخنما با سمبول گرایی افراطی گل درشت. گل درشت به این معنا که میشد هر سمبول را به راحتی پیدا کرد که چقدر تصنعی است و بعد به ایماژیستها و فرم گرایان رسید، اما با هر حرکت از مردم دور شد. از این بین گروههایی از شاعران که تکیۀ شان را بر تغزل پر از حس نهاده بودند و واقع گرایان امریکایی که بر رد پای سنت ادبی و مهمتر بومی کردن شعر، توجه داشتند، شعر را دوباره به خیابانها آوردند. شعر شفیقه از این لحاظ به والت ویتمن در دفتر «علفها» نزدیک است. ساده، پر از حس و بومی اما با قابلیت ترجمه به هر زبانی. چون از تجربههای زندگی روز سرچشمه گرفته است و شاعر در آن تصنع و تکلف نمیکند. در این نوع شعر، ارجاع به جهان غیب کم است، از اساطیر مدد نمیگیرد، خودش اسطوره میسازد. استعاره در آنها، نخنما نیست که نمایش شاعرانگی باشد. زلال و عاطفی و در عین حال صاحب دیدگاه است. تماشایی تازه از جهان و از انسان را پیشنهاد میکند.
فرار از خود
من با جان خودم پیوند ندارم
من با خود خود چسپیده نیستم
سلولهای تن من با خود
و با احساسات گره نخورده اند
در صحرای روحم
نسیم مهجوری میرقصد
در ارواح پراکنده من
حفره یی سیاه است
چون تبسمی تیره
در من تیره است، در من تاریک است
درد
چون داغی در من میدرخشد
چون طاعون چون آفتی وحشی
این احساس سیاه مرا در خودم میخورد
روحم میلرزد
نفس نفس نفس
میکشم
منم که
هر روز از این درد فرار میکنم
منم که هر روز از خودم از جانم میگریزم
و به دنبال
پناهی، تکیه گاهی، جایی میگردم
من از این غار سیاه
از این داغ سوزان
میبرآیم
و تا سحر روی زانوهایت گریه میکنم
این داغ به اشک پاک نیارست شد
حتی اگر خونش را بریزم
وپوستش را بردارم
میشویمش
میسترمش
جنگل یخی شمال
که در آفتاب سوزان کویر خشک شود
این داغ به همان اندازه تیز است
غاری تاریک در روح من است
مرا ازین غار
مرا از این درد
از این داغ
بیرون برآر
بکشم
مرا به سفری از خودم ببر
مرا از روح خودم
که چنان تاریکی سیاه است و تیره
به آن کجاکه نور، به آن کجا که پناه است
ببر
برای این شاعر جوان، آرزوی موفقیت میکنم، امید که بیشتر بنویسد و هیچ چیز جلودار نوشتنش نشود، تجربههای تازه کند و دندان زینت المجالس شدن را از دهن بکشد. شعر و شاعر خوب، چون اشعۀ آفتاب خودش را از هر تیرگی بازمینمایاند و میدرخشد و البته امیدوارم این موج و حس تازه در شعر افغانستان، گسترش بیابد و به همۀ زندهگی بتابد.
Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336
Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336