جاناتان سوئیفت در «سفرهای گالیور» از انواع مختلف سبکهای طنز بهره میگیرد. او در دو کتاب اول، تناقض را مضحکه میکند. او کاستیهای جامعهٔ اروپا و قوانین آن را از نگاهِ مسافری خارجی نشان میدهد. این مسافر خارجی دست آخر با مضحکهای ساختارشکنانه ما را ترک میکند. جاناتان سوئیفت در رسالهٔ «پیشنهاد معقول»، مینویسد که ایرلندِ فلکزده میتواند با فروشِ کودکانش بهعنوان غذای ثروتمندان، سرمایه جمع کند. سوئیفت برای تدارک این بزمِ آدمخواری، شیوههای مختلفی را پیشنهاد میکند، و نحوهٔ برخورد با فقرا و همچنین عدم همدلی در مهندسی اجتماعی را تماما به سخره میگیرد. «سفرهای گالیور» آنچنان هم سیاه و دردناک نیست، اما به سادگی نمیتوان از کنارش گذشت.
آرمانشهرِ دنیای گالیور
راویِ «سفرهای گالیور» مردی به اسم لموئل گالیور است، که عیالوار است و عاشق دریا، و به چهار سرزمینِ بینهایت عجیب سفر میکند. مثل بسیاری از طنزهای آرمانشهری، دستهبندیکردنِ این کتاب هم کار سختیست، چون از برخی قواعدِ سفرنامه، فلسفهٔ سیاسی، و آرمانشهر بهره میگیرد و اغلب آنها را مسخره میکند. گالیور در مقدمه از ما میخواهد تا به شباهتهای اتوپیا، آرمانشهرِ توماس مور توجه کنیم. او تاسف میخورد که برخی خوانندگان، هوینمها و یاهوهای داستانهای او را مثل اهالیِ آرمانشهرِ مور خیالی میدانند.
در این کتاب، اسامی مهم است. و حتی دربارهٔ اسمِ گالیور هم اختلاف نظرهایی وجود دارد. آیا چون این اسمْ شبیهِ کلمهٔ «گولخور» است، به دیدهٔ تحقیر به او نگاه میکنیم؟ یا، چون او ماجراهای نسبتا هولناکی را متحمل میشود، قرار است با او همدردی کنیم؟ یا، مثلا قرار است بهخاطر توجه به حرفهای این دروغپرداز، طبیعتِ گولخورِ خودمان را زیر سوال ببریم؟
در لیلیپوت و برابدینگنَگ، گالیور با مخلوقاتی ملاقات میکند که عین آدمها هستند اما اندازهشان فرق دارد. مردمِ لیلیپوت فقط ۱۵سانتیمتر قد دارند، که این باعث میشود گالیور برای آنها همچون غولی ترسناک بهنظر آید. از طرف دیگر، ساکنینِ برابدینگنگ حدود ۲۲متر هستند و محیطشان هم همانقدر عظیم است. برای آنها گالیور صدای ریزی دارد و میتواند در یک جعبهٔ کبریت زندگی کند، و او را مثل حیوانی دستآموز به نمایش عموم میگذارند.
برخی ماجراها واقعا مضحک و احمقانه است. مثلا وقتی در محل اقامتِ ملکه در لیلیپوت، آتشی مهیب درمیگیرد و گالیور با ادرارکردن روی آن، آتش را خاموش میکند، او را به توطئه متهم میکنند. در برابدینگنگ، او را روی نوک پستانِ یک زن میگذارند که او را شوکه میکند. این تجربهٔ نسبتا ترسناک، خندهای ناخوشایند و تناقضآلود همراه خود دارد.
هیچیک از این سرزمینها مشخصا آرمانشهر به حساب نمیآیند، گرچه از خیلی جهاتْ از انگلیس بهترند. گالیور وقتی این را میفهمد که از توجیهِ رسوم و رفتارهای اروپایی نزدِ حکامِ این سرزمینها عاجز میشود. در کتاب سوم، گالیور به جزیرهای خارقالعاده که در هوا شناور است (و قلمروهای آن) سفر میکند. نویسنده، سنتها و زندگی روزمرهٔ اروپاییان را به سخره میگیرد ــ خصوصا وابستگی شدید آنها را به دانش علمی و وسواسِ مرگ. در گلابدابدریب، گالیور با ساحری ملاقات میکند، و در منطقهٔ مجاور، یعنی لاگنگ، با موجوداتِ نادری موسوم به استرالبراگها مواجه میشود که زندگی ابدی دارند.
طنز سیاه میشود
بعد از نمایشِ پرشورِ لذتها و بهرهمندیها، گالیور متوجه میشود که زندگیِ ابدیْ بدترین مصیبت است. استرالبراگها جوان و سالم نمیمانند و از زمان نامحدود خود بهره میبرند تا به اربابانِ صنایع بدل شوند (آنطور که گالیور میگوید). عمرِ آنها بهطور عادی زیاد میشود، اما هرگز نجاتِ مرگ به سراغشان نمیآید.
طنزِ کتابِ سوم، سیاه است. اینجا تناقضاتْ کمتر اغراق میشود، و حرکتی پیچیدهتر درجریان است: از تمسخرِ برتریطلبی گرفته (به گالیور نگاه کنید، با خوشبینیِ عمیقش به جاودانگی) تا تمسخرِ جامعه (جامعه اروپا با عقاید مضحکش)؛ که البته همهٔ ما این معضلات را داریم.
بیلیاقتیِ گالیور
در کتاب چهارم، با مضحکهای ساختارشکن مواجه میشویم. در حالت عادی، آدمها از وجود سرزمینِ هوینمها باخبر نمیشوند، اما گالیور در زندگیِ چندینسالهٔ خود با هوینمها و یاهوها، به این توانایی دست مییابد. بنابه گفتهٔ گالیور، هوینمها مخلوقاتی خارقالعاده و بینظیرند. اسمِ آنها در اصل به معنای «اسب» است، یا کمال طبیعت. هوینمها اسبهای سخنگوی شگفتانگیزی هستند که در بهترین جامعه زندگی میکنند؛ با دوستی و خیرخواهی: دو فضیلتِ کلی این نژادِ جانداران.
هوینمهای نجیب، فقط یک معضل دارند، و آن هم یاهوها هستند: مخلوقاتی انساننما که فاقد زبان، شرافت، و نزاکت اجتماعی هستند. هوینمها اول خیال میکنند که گالیور هم یکی از یاهوهاست؛ و او با زندگی در میان این دو گونهٔ جانداران میفهمد که همهٔ انسانها (از جمله خودش) ــ با امیالِ پست و نقاط ضعفشان ــ بیشتر شبیهِ یاهوها هستند.
طنز داستان وقتی به اوج میرسد که هوینمها، در اندیشهٔ مهارِ معضلِ یاهوها، یادِ رفتارِ عجیب و بیرحمانهای میافتند که گالیور دربارهٔ برخورد آدمها با اسبها تعریف کرده بود: عقیمکردنِ بیشترِ نَرها پیش از رسیدن به بلوغ. اینجا نقطهٔ پایان کتاب است. گالیور را بیرون میکنند تا به اروپا برگردد، چون هوینمها نهایتا بهخاطر شباهتش به یاهوها، او را لایق زندگی در جامعهٔ آرمانی خود نمیدانند.
فشار فلسفی
جاناتان سوئیفت دو ژانرِ محبوب زمان خود یعنی سفرنامهنویسی و آرمانشهر را به طنز میکشد؛ طوری که مسافرِ داستان (و شاید خواننده) احساس بینوایی میکند، چون میفهمد که آدمها از تحققِ یک نظام اجتماعیِ خیرخواه واقعا عاجزند. ما به گالیور و افسانهٔ غریبِ او دربارهٔ اسبهای سخنگو میخندیم (درحالی که شاید بیشتر از اهالیِ خوشحالِ آرمانشهرِ مور، دور از ذهن نباشند)، اما وقتی دستورالعملهای سوئیفت را درباب تدارکِ نوزادانِ ایرلندی بهعنوان غذای ثروتمندان میخوانیم و خندهای تلخ میکنیم، همان فشار فلسفی را حس میکنیم. برای همین، این سوال مطرح میشود که آیا خودِ عملِ نوشتن درباب آرمانشهر، حتی اگر گونهٔ طنز و هجو باشد، حاکی از نوعی خوشبینیِ ساختارشکنانه نیست؟ درنهایت میتوان گفت که بله، ژانر آرمانشهر، طنزِ آرمانشهری و حتی ویرانشهری، همگی اساسا در بطن خود نوعی خوشبینیِ نهفته دارند.