شب قبل باران باریده بود، و جبههٔ هوای سردی از اقیانوس اطلس میوزید. اما صبحگاه همهٔ اینها ناپدید شد. ابرها در زنجیرهٔ پیوستهٔ آبیرنگی گم شدند، و آفتاب بالا آمد و درخشید: اول در بنای یادبود واشنگتن و بعد در مرکز کندی و گنبد کنگره؛ طلوعی پرشتاب و متلون که جلایی زمستانه به رودخانهٔ پتومک بخشید. از وقت سحر پای یادبود تفنگداران دریایی در سمت ویرجینیای رودخانه ایستاده بودم. برفروبها پلها را مسدود کرده بودند. پارکِ نشنالمال و خیابانهای اطراف را بسته بودند. 25000 سرباز همه جا پاسداری میدادند. دو هفته قبلتر، ششم ژانویه، جمعیتی از برتریطلبان سفیدپوست، توطئهپردازان کیواِنان، شبهنظامیان، گروههای اخوّت زنستیز، و دیگر هواداران ترامپ، شورشی را علیه کنگره ترتیب دادند ــ برای خاموشکردن 81 میلیون آمریکایی با ابزار خشونت ــ و گرچه من خودم شاهد دستاول ماجرا بودم، هنوز هر روز از پیامدهای آن متحیرم.
امروز صبح منتظر هلیکوپتر رئیسجمهور بودم، اما طبق معمول تاخیر داشت. حتی در چنین روزی، ترامپ از انجام بهموقعِ کار سر باز زد. نیم دوجین تماشاچی کنجکاو، ازجمله چند فیلمبردار محلیِ وابسته به شبکهٔ انبیسی هم سرمای صبح را تحمل کرده بودند تا آنجا باشند. من خودم را به محل رساندم، یک چشمم به آسمان بود و دیگری چسبیده بود به سیانان، که از گوشی تماشا میکردم ــ درحالی که دستهایم یخ زده بود. بالاخره هلیکوپتر نظامیِ سرسفید نمایان شد و در قوسی پشتِ سردرِ ساختمان دفتر اجرایی رئیسجمهور فرود آمد.
آقا و خانم ترامپ کاخ سفید را ترک کردند و سوار شدند. خانم ترامپ عینک دودی به چشم داشت و کیف دستی پوست کروکودیل 70000 دلاری در دست. دست ترامپ روی شکمش بود؛ باد موهای شانهخوردهاش را به هم ریخت. جیک تپر [ژورنالیست] توضیح داد که «آنها را به پایگاه هوایی اندروز میبرند و آنجا یک سخنرانی فیالبداهه خواهد کرد… خدا میداند چه میخواهد بگوید». وقتی دوباره سرم را بالا گرفتم، مستقیم داشت در آسمان میرفت؛ از کنار بنای یادبود واشنگتن رد شد و یک بار دیگر روی شهر دور زد.
جمع کوچکی اطراف من فریاد میکشیدند. مردی با کلاه دوچرخهسواری مشعوف میرقصید و پایکوبی میکرد. یکی داد زد «رفت!» دیگری فریاد کشید «تمام شد!» ناگهان پروانهٔ هلیکوپتر در درخشش نور شهر گم شد و هلیکوپتر به سمت شرق دور زد ــ حسی ناخوشایند مرا غافلگیر کرده بود. در این صبح سرد پتومک، من با توقعات خودم از وقایع امروز به اینجا آمده بودم. من منتظر یک عقدهگشایی بودم که میدانستم غیرممکن است، و هرگز هم اتفاق نخواهد افتاد، گرچه متاثر از رویدادی مشابه در گذشته بود.
9 آگوست 1974، بعد از آنکه ریچارد نیکسون بهخاطر رسوایی خود از ریاستجمهوری استعفاء کرد، به کارکنان خود گفت، «شاید دیگران از شما متنفر باشند. اما کسانی که از شما متنفرند موفق نمیشوند مگر آنکه شما هم از آنها متنفر باشید… و آنوقت شما خودتان را نابود میکنید». او با چشمانی اشکبار شهر را ترک کرد، و دربارهٔ رسوایی خود مردمفریبی نکرد. حالا میفهمم که نیکسون در اوج قدرتطلبیِ چند دهسالهٔ خود، توانست کمی از آنچه را بر سر «جمهوری» و ما و خودش آورده بود ببیند. بهنظرم این چیزی بسیار ابتدایی و انسانی است، نوعی غریزه است، اما چیزی که آن را برایم قابل تحسین کرده (حتی در مورد نیکسون)، این است که میبینم آدم به چه چیزی فراتر از آن میتواند تبدیل شود، و وقتی به قدرت رسید، افراد وابسته به او، به چه چیزهایی تبدیل میشوند. من آرزوی لحظهای را داشتم که ترامپ آنچه کرده را ببیند، و ما او را در آن صحنه ببینیم. میخواستم این آگاهی جلوی چشم حامیانش رخ دهد. اما کجا بود این لحظه؟
به گمانم وقایع یک سال گذشته ــ سوای وحشت چند هفتهٔ گذشته ــ مرا برای فقدان این لحظه آماده کرده بود. دونالد ترامپ حتی نمیتوانست تظاهر کند که مثل انسان رفتار میکند. حالا واقعا چه چیز بغرنجی اینجا وجود دارد؟ باید بگویم: بهنظرم بعد از این چهار سالِ گذشته، اگر چیزی آموخته باشیم، این است که شرارت چیز پیچیدهای نیست. در پسِ دروغهای بزرگ، هیچ توطئهای در کار نبود. 45مین رئیسجمهور آمریکا مردی کوچک و حریص بود. میتوانید از روی ظاهر او هرچه میخواهید بسازید، اما درنهایت آنچه او را از بقیهٔ روسای جمهور خلافکار جدا میکند، چیز سادهای است. ترامپ توانست مردم زیادی را برنجاند، چون رنجی را که اعمالش باعث شد ــ خرد و کلان ــ از همان ابتدا نمیتوانست ببیند و هرگز هم نخواهید دید.
دقایقی بعد هلیکوپترِ او کاملا از دید خارج شد. دیگر تمام شده بود. رئیسجمهور و زنش کاخ سفید را ترک کرده بودند. جمعیت اندک اطراف من پراکنده شد. فیلمبردارها لوازمشان را جمع کردند. من بدون توجه چندانی، راهی از میان درختانِ برهنه را پیش گرفتم؛ از موبایل خودم خبر ورود ترامپ به پایگاه اندروز را گوش میدادم؛ قرار بود ترامپ پیش از عزیمت خود به فلوریدا، برای جمعیتی که آنجا جمع شده بود، سخنرانی پایانی خود را ادا کند.
من سعی کرده بودم برای این مراسمِ بدرقه یک بلیط تهیه کنم. یکی از دوستان که در جبههٔ رقیب کار میکند، گفت که ترتیبش را داده است. به گفتهٔ او، کاخ سفید آنقدر درماندهٔ جورکردنِ سیاهیلشکر بود که هرکدام از مهمانان رسمی، مجاز بود پنج نفرِ دیگر را دعوت کند. و من مطمئن بودم که دوستم میتواند جورش کند… تا اینکه به من گفت پروژهٔ لینکلن [یک کمیتهٔ سیاسی ضدترامپ]، نام همهٔ کسانی که به دعوت پاسخ دادهاند را گزارش خواهد کرد، چون میخواهد جمعیتِ اندکِ فعلی را هم دلسرد کند.
حالا سیانان داشت اعلام میکرد که زمان بدرقه فرا رسیده است. ترامپ، با تصویر هواپیمای ایرفورس وان در پسزمینه، وارد جایگاه شد. عدهای ترانهٔ «گلوریا» از لورا برانیگن را میخواندند: «چرا کسی زنگ نمیزنه / قرار نیست جواب بدی / گلوریا!»
او برای جمعیت سری تکان داد و گفت، «از همگی واقع سپاسگذارم». همان بادی که از آبگیرِ پتومک میآمد، لای کتِ او میوزید و بلندش میکرد. طنینِ کمی در صدایش بود. نطقی کوتاه، و بهطور غیرمعمولی بیپرده بود. او از دستاوردهایش گفت: کاهش مالیات برای ثروتمندان، انتصاب سه قاضی دیوان عالی. به واکسنهای کرونا اشاره کرد، بازار صعودی سهام، «نیرویی جدید به اسم نیروی فضایی»، و «کهنهسربازان نازنین». و چین را بهخاطر همهگیری کرونا، مقصر مرگ صدها هزار نفر در کشور دانست. او پیشبینی کرد که همهٔ موفقیتهای آتی دولتِ جدید بهخاطر او خواهد بود: «بخشهایی از اقتصاد کشورمان را میبینم که مثل موشک آمادهٔ پروازند».
یک بار حضار ناگهان شعار آشنای «یو–اس–آ» را سر داد، اما زیر غرّش موتورهای هواپیما بهسختی توجه آدم را جلب میکرد. بعد دوربین عقب کشید تا اندازهٔ جمعیت را نشان دهد: تقریبا به درازای پنج نفر و به پهنای پنج نفر. مایهٔ آبروریزی بود: ترکیبی ناچیز از ابَرحامیان مالی، دوستان قدیمی، جهموریخواهان باسابقه، و چند طرفدار افسارگسیخته که با هم سلفی میگرفتند.
ترامپ به آنها نگاه میکرد، چشم در چشم، در غیاب کسانی که مدتها به دیدنشان عادت کرده بود. بالاخره سخنرانی نانوشتهاش را کوتاه کرد و ناگهان گفت، «پس زندگی خوبی داشته باشید. بهزودی شما را خواهیم دید».
چند دقیقه بعد ایرفورس وان به مقصد فلوریدا پرواز کرد. خبر سیانان به واشنگتن برگشت. از موبایلم نگاه کردم. نمیدانم چه مدت داشتم گوش میدادم و راه میرفتم. انگار گم شده بودم. جلوتر در مسیر، به یادبودی رسیدم که قبلا هرگز ندیده بودم. درختهای اطراف متراکم بودند و شاخههاشان نور آبی صبحگاهی را پراکنده میکرد. باد کماکان همه چیز را هل میداد، و چمنِ بیرنگ را سایهباران میکرد. روی پلاکارد سنگیِ بنای یادبود نوشته بود «فردا از آن ماست تا ببریم یا ببازیم». در وسط، یک ستون بزرگ زمخت به شکل ایالت آیداهو بود. رنگی شبیه سالمون و حدود سه متر ارتفاع داشت. بالاخره وقتی نزدیکتر نگاه کردم، متوجه شدم چیست. پیشِ روی من یادبودی قرار داشت که اسمش را شنیده بودم ولی هرگز ندیده بودم: بیشهٔ یادبود لیندون جانسون [36مین رئیسجمهور آمریکا].
لیندون جانسون پیر: حالا اینجا تبهکاری برای تمام فصول بود که از همان اول زندگیاش تا آخر زندگیاش، آدمی پیچیده و حیران و بهطرزی اسفبار پُر از ایراد بود.
چمنِ اطرافِ یادبود، بلند و پرپشت بود. یک قوطی مچالهشدهٔ چای سرد آریزونا اطراف نیمکتهای پارک غلط میخورد؛ از فرطِ غفلت همانجا کهنه شده بود و روی علفهای هرز این ور و آن ور غلط میخورد. در امتداد پیادهروی اطراف ستون، تعدادی نقل قول بود، که روی بتنِ براق حکاکی شده بود، اما خیلی از حروفِ آن رنگ مایل به صورتیِ لکههای سنگ را به خود گرفته بود و من فقط توانستم چند خطِ آن را بخوانم، و حالا که تنها هستم با خودم تکرار میکنم.
نقل قولی بود از لیندون جانسون. از سخنرانی وضعیت کشور در 1969، که شش روز بعد از آن، نیکسون جای او را گرفت، و چهار سال بعد هم درگذشت. «امیدوارم 100 سال بعد بگویند که ما کمک کردیم تا این کشور جای منصفانهتری باشد… ولی مطمئنم که دستکم خواهند گفت ما تلاشمان را کردیم».