روانش شاد مادرم، نزدیک عید که میشد به ما فرزندانش پیام میداد، “پاشین بیاین چیزایی رو که جا گذاشتین ببرین. من جا ندارم.”
روزی در همان سالهای دور، رفته بودم آرایشگاه. خانمی از در وارد شد. لباسی که بر تنش بود بنظرم خیلی آشنا آمد. هرچه فکر کردم مناسبت آشنا آمدن چیست، به نتیجه نرسیدم. به خانم گفتم “چقد این لباس شما قشنگه! میتونم بپرسم از کجا خریدین؟”
خانم لبخندی زد و گفت: والا اینو حاضری نخریدم. چند ماه پیش رفته بودم بوتیک خانگیِ خانم متحده، پارچه شو دیدم، خوشم آمد و ایشون هم با قیمت کمی که باورم نمیشد به من فروختن. بعد دادم خیاط برام دوخت. چطور مگه؟ اگه دوستش دارین قابلی نداره، تقدیم کنم؟
ناگهان دوزاریم افتاد و بیاد آوردم که آن پارچه را خواهرم از ژاپن برایم سوغات آورده بود و در منزل مادر به من داده بود. و من هر بار فراموش میکردم سراغش را بگیرم. به خانه که رسیدم طبیعتا زنگ زدم به مادرم و ماجرا را برایش گفتم. در حالی که از خنده نمیتوانست حرف بزند، نفسی تازه کرد و گفت: صد دفه بهتون گفتم بیاین چیزاتونو ببرین. و سپس اضافه کرد: چیزایی که نمیدونم مال کدومتونه، یه کم صب میکنم اگه نیاین ببرین، یا میبخشم، یا میپوشم، یا میندازم دور و یا میفروشم.
در حالی که هم خندهام گرفته بود و هم مکدر شده بودم گفتم: جریان بوتیک چیه؟
با شیطنت و حاضر جوابی خاص خودش پاسخ داد: اینم سوال داره؟ این دفه که فکر فروش به سرم زد، فک کردم برای اینکه مردم استقبال کنن باید یه اسم شیک روش بذارم. این بود که به هرکی رسیدم گفتم فلان تاریخ تو خونه بوتیک دارم.
امروز موقع خانهتکانی هر چیز را که بلند کردم تا زیرش را تمیز کنم دیدم یا مال دخترمه یا از َنوَمه.
به دخترم برای ششمین سال پی در پی پیام دادم: بیا چیزاتو ببر من جا ندارم، اونَم برای ششمین سال متوالی پاسخ داد: منم جا ندارم.
حالا موندم تابلوی بوتیک خانگی نسرین متحده را که برای جلوی در منزل تهیه کردم با چه رنگی بنویسم که بیشتر جلب نظر کنه.