خاطرات دیدار از سرزمین آریانا

برای شرکت در کنفرانسی بین‌المللی که از سوی «دهلی پالیسی گروپ» درباره‌ی اوضاع افغانستان در اردیبهشت/ثور 1392 برگزار می‌شد، رفته بودم افغانستان. در هتل اینترکانتینتال کابل اقامت داشتم. در غذاخوری هتل نشسته بودم و صبحانه می‌خوردم. مردی میان‌سال، سفیدرو و نسبتا چاق، با لباس سفید و کلاه آشپزی بر سر، تمیز و آراسته و سرحال، آمد بالای سرم ایستاد، سلام کرد. پاسخ دادم. از من پرسید شما در دائره المعارف نبودید؟ گفتم چطور مگر؟ گفت: «شما مگر دکتر امیراحمدیان نیستید؟» گفتم بله ولی من شما را نمی‌شناسم. خودش را معرفی کرد. برایم معلوم شد که سرای‌دار ساختمان دائره المعارف در تهران بود، مردی لاغر اندام و مهربان و بسیار شریف که حسن شهرت داشت در بین همکاران و مسئولان اداره. شگفت زده شدم، گفتم این‌جا چه می‌کنی؟ گفت: «سرآشپز هتل هستم. هر امری دارید در خدمت هستم. هر چند روز این‌جا بمانی و هر چه میل کنی به حساب من». تشکر کردم. گفتم مهمان دولت افغانستان هستم. به چیزی نیازی نیست. گفت: با «موتر (ماشین) می‌آیم دنبال‌تان با هم شهر را به شما نشان بدهم». از او تشکر کرده و گفتم که سفر برنامه‌ریزی شده دارم و وقتم در اختیار خودم نیست. از او تشکر کردم. به اتاقم رفتم. لحظه‌ای بعد در زدند. در را باز کردم. مستخدم هتل بود با یونیفورم با دو دیس یکی پر از میوه و دیگری پر از شیرینی، پوشیده با سلفون. گفت: «این‌ها را سر آشپز فرستاده است. هر چیزی میل دارید در خدمت شما هستیم و شما مهمان مایید». تشکر کردم. این خاطره‌ی جالبی برایم بود.

در نخستین سفرم به افغانستان، در سال 1384 در کابل که بودم، روزی با یک تاکسی دربست رفتم دانشگاه (پوهنتون) کابل برای سخنرانی. در راه با راننده گپ و گفت داشتیم. از هر دری سخنی. در دانشگاه که پیاده شدم کرایه را خواستم پرداخت کنم نمی‌گرفت. گفتم چرا نمی‌گیری؟ تو که زحمت کشیده‌ای من از تو ممنونم. گفت: «ایران برای ما بهشت بود. مدت‌ها در ایران اقامت داشتم. مدیون ایران هستم. پول نمی‌گیرم». خیلی اصرار کردم. سر آخر گفت: «برای این که ناراحت نشوی نصف کرایه را می‌گیرم.»

در شهر چاریکار در پیاده‌رو خیابانی در مرکز شهر، یک عکاس قدیمی(در ایران معروف به عکاسی فوری)  با آن چارپایه عکاسی و صندوق عکس‌برداری و بساط قدیمی خودش ایستاده بود. همان‌هایی که در دوره‌ی کودکی‌ ما در تهران دهه سی فعالیت داشتند(حالا آن‌ها به تاریخ پیوسته اند و همه مردم، با تلفن همراه، شده ‌اند عکاس). گفتم از من عکس می‌گیری؟ گفت: «بفرما»، گفتم یک عکس یادگاری از من بگیر. از من عکس گرفت. مدتی در جعبه‌ی تاریک‌خانه که با پارچه سیاهی پوشانده شده بود تقلا کرد و سرانجام از نگاتیف، عکس پوزیتیو را ظاهر کرد و همان طور خیس بیرون آورد. خشک کرد و به من داد. گفتم چند افغانی بپردازم؟ گفت: «مهمان منی». هر چه اصرار کردم، پولی نگرفت. من هنوز آن عکس فوری را دارم. هنوز بوی مهربانی این مردم نجیب را در مشام جان حس می‌کنم. افغانستان و مردم شریف و رنجدیده و جنگ‌زده‌ی آن را دوست دارم. دلم می‌خواهد بازهم دیداری از افغانستان داشته باشم.

آن سال، بهاری زیبا بود، در پیرامون کابل مرا برای گردش به محلی به نام «سد غرقه» بردند. گردش‌گاهی بس زیبا بود. دریاچه‌ی سد، با آب زمردین و باغ‌های پیرامون و شکوفه‌های درختان میوه، عطری دل‌انگیز در فضا پراکنده بود. خیابان‌های خلوت با ساختمان‌های ویلایی پیرامون، شباهتی با بافت شهری کابل نداشت. محوطه‌های گردش‌گری بود. ما را به باغی دل‌گشا بردند و بساط پذیرایی فراهم. صاحب این گردش‌گاه مردی پنجاه ساله می‌نمود، قوی هیکل و درشت‌بنیه. می‌گفت که در دوره‌ی اشغال شوروی مجاهد بود و همرزم شاد روان احمد شاه مسعود. این باغ را به امتیاز دوران خدمت به او هدیه داده‌اند. پرسیدم حالا بجای تفنگ چه چیزی در دست داری؟ تسبیحی را که در دست داشت نشان داده آهی از ته دل بر کشید که ما را هم سوزاند.

وقتی «دارالامان» را دیدم، ویرانه‌ای بیش نبود ولی با اسکلت بجا مانده هنوز از گذشته‌ی پرشکوه بر بالای تپه سخن‌ها داشت. در پیرامون بگرام به یک چادر کوچی‌ها رفتیم. چه مردمان باصفایی. برایمان چای همراه با نان محلی (نوعی تافتون شبیه تافتون‌های کرمانی و بلوچی) آورند و پذیرایی کردند.

در بهار کوه‌های پیرامون کابل غرق در شکوفه‌های گل ارغوان می‌شود. افغانستان را در بهار باید دید. در گردش‌گاه گل غندی خانواده‌ها بساط پهن کرده بودند و از کنار آن‌ها که می‌گذشتیم ما را به سفره‌ی خود دعوت می‌کردند.

گردش‌گاه «گل غندی» صفایی دیگر داشت. در بازارچه‌ی این شهرک که در شمال آبادی بود، صنعت‌گران و فروشندگان در مغازه‌های خود با چهره‌ای گشاده به ما خوشامد می‌گفتند. اینجا دره‌ای مصفا با رودی که از میان آن می‌گذرد و باغ‌هایی که در حاشیه رود احداث شده اند، گردش‌گاهی دیدنی است.

سفرم در سال‌های بعد به هرات با شگفتی روبرو بود که ایرانی کوچک بود، آثار تاریخی ارزش‌مندی از دوره‌ی تیموری مرا مبهوت کرد. مناره‌های معروف هرات مرا متاسف کرد. نیاز به مرمت دارد، معلوم نیست سازمان یونسکو اقدامی خواهد کرد یا نه. مجموعه‌ی ارزش‌مند فرهنگی، هنری و تاریخی خواجه عبدالله انصاری بی‌مانند است. هرات زادگاه و مدفن تعداد زیادی از بزرگان و مشاهیر جهان ایرانی است. شاه عباس در این شهر چشم به جهان گشوده است. مزار مولانا عبدالرحمن جامی، در خور این عارف نامی نیست، از آن بدتر مزار امام فخر رازی است که نیاز به توجه دارد. اگر طالبان فرصت می‌دادند و به ارزش‌های معنوی فرهنگی توجه و آتش‌بس و سازگاری با فرهنگ ملت افغانستان داشتند، هرات می‌توانست و می‌تواند شکوه دوره تیموری خود را باز یابد. قلعه اختیار الدین حدیثی دیگر است، که البته با کمک‌های ایالات متحده بازسازی و بازپیرایی شده و چون نگینی شهر را زیر پا دارد. مسجد جامع هرات مجموعه شکوه معماری و عظمت هنر و زیبایی است. هرات را باید دید زیرا در وصف ناید.

در کابل سراغ دو دوست قدیمی را گرفتم که در دوره‌ای در سال 1986 در دهلی نو در یک برنامه سازمان ملل با هم بودیم. یکی از آنها را یافتم که در اداره‌ای که از همان‌جا ماموریت داشت، همچنان کارمند دولت بود، دیگری به سبب بیماری درگذشته بود. یادش بخیر. در زمان دل‌تنگی او برایمان آوازهای هندی می‌خواند و صدایی حزن انگیز داشت. خدایش بیامرزاد.

سفرم در سال‌های بعد به مزار شریف بسیار فراموش ناشدنی است، جایی که همیشه آرزوی دیدارش را داشته‌ام و دارم. از روضه‌ی شریف در یک غروب دل انگیز ولی سرد دیدار کردیم. آن‌جا تعداد زیادی از روحانیان (ایشان‌ها) به صف ایستاده و از ما مهمانان خارجی استقبال کردند. والی وقت مزار جناب عطا محمد نور دستور داده بود روضه را برای دیدار مهمانان خارجی قرق کنند و امنیت را تامین تا مهمانان با فراغ بال از این مجموعه دینی-فرهنگی بازدید کنند. در یک ضیافت شام در یک مرکز فرهنگی با حضور والی محترم برای ‌مان مجلس سماع دراویش مولویه را ترتیب دادند که بسیار با شکوه بود و مرا به یاد مجموعه فرهنگی مولانا در شهر قونیه مدفن مولانا انداخت که سعادت دوبار حضور در آن شهر عزیز را داشته‌ام و در آرزوی دیدارهایی دیگر.

بلخ باستان، ما را به یاد بزرگانی چون مولانا، شهید بلخی، ابوشکور، رابعه بلخی می‌اندازد. اگر چه بلخ کنونی آن شکوه گذشته را ندارد و خانقاه بها ولد و مجموعه‌ای که خانه و محل تولد مولانا جلال الدین بلخی است، بیشتر ویرانه است تا آبادی، خاکش را می‌توان توتیای چشم کرد.

در هنگام زیارت در روضه‌ی شریف یاد ترانه «ملا ممد جان» افتادم که دختری ملاممد جان را به رفتن به مزار دعوت می‌کند. در دهه چهل و پنجاه در ایران این ترانه رواج داشت و کمتر کسی نسبت به آن آگاهی کامل داشت. عشق مرا به سر مزار ملاممد جان در پیرامون بلخ کشاند و چه جالب که ملاممدجان در مزاری مشرف به پیرامون در فضایی دل‌گشا خفته است و عاشقان را به سوی خویش می‌کشاند.

برای هر ایرانی فرهنگ‌دوست دیدار از افغانستان و زیارت مزارات شریف بزرگان علم و ادب و دین و فرهنگ و بناهای ارزش‌مند تاریخی بسیار پر خاطره و بیاد ماندنی خواهد بود.

چند سفری که به افغانستان داشتم همه جا با مهربانی روبرو شدم. خودم را که معرفی می‌کردم در انتظار ترش‌رویی مردم بودم که مخالفت خودشان را با ایرانی‌ها نشان دهند، زیرا می‌پنداشتم که آن‌ها همان نگاه نازیبای ما به افغانی‌ها را با ما خواهند داشت. شگفت آن که هیچ موردی ندیدم و بر تعجبم افزوده شد. همه جا مرا دعوت به چای و پذیرایی می‌کردند. به گمان من نوع نگاه آن‌ها با نوع نگاه ما متفاوت بود. می‌توان از زوایای گوناگونی به پدیده‌ها نگریست. هر کسی از ذات خود به جهان می‌نگرد. سفرهای زیادی به نقاط عالم داشته ام. از کشورهای عربی تا شبه قاره، روسیه و چین و آفریقا و اروپا و آسیای مرکزی، قفقاز، ترکیه، کانادا، آفریقا و . .  هیچ کجا دلتنگ نبودم و نشدم. در سفرهایم در مسیر جاده ابریشم هم با مهربانی روبرو شدم. البته من در سفرهایم تنها نبوده ام همسفر دایمی با خود داشته ام. «خدای مهربان» همراهم بود.

من افغانستان و مردم آن را دوست دارم. در هر کجای ایران که با افغانستانی‌ها روبرو می‌شوم با آن‌ها گپ و گفت راه می‌اندازم. آنها اغلب شگفت زده می‌شوند که چرا من می‌خواهم با آن‌ها گفتگو داشته باشم. زیرا آن‌ها انتظار ندارند که ما با آن‌ها مهربان باشیم. در افغانستان به نقاط مختلف در مراکز خرید و تجمع در مساجد یا بازار در بین مردم و در برخورد با آن‌ها خودم را معرفی کردم. می‌پنداشتم که نگاه آن‌ها به من مانند نگاه ما به آن‌ها در ایران باشد. ولی آن‌ها نگاه‌شان به من ایرانی خیلی خوب و مهربانانه بود و این دید مثبت سرمایه‌ای است که هر دو سو می‌توانند از آن بهره‌مند شوند.