قزاقستان،پایتخت جدید آسیا

قزاقستان، برای من همیشه یک افسانه بوده است. سرزمینی آمیخته با افسانه و راز و رویا که با بتان طراز، آزین شده است. بتان طراز، نهایت وصف زیبایی در زبان فارسی و شعر فارسی است. شهر شهرهای سغدی، شهر شاگردان و کتابت مانی پیامبر، شهر زادگاه مزدک،شهر سارت‌ها. بعد از طراز،فاراب، هم‌شهری افسانه‌یی است. (  فاراب به معنای قنات) در کنارجادۀ ابریشم که حملۀ مغول از آن شکل گرفت، بعد از سربریدن تاجران مغول به دست حاکمش،ابونصر فارابی و اسماعیل بن حماد جوهری هر دو از همین شهر بوده اند، جدا از این دو شهر «اسپیجاب» هم از شهرهایی است که ما در تاریخ و ادبیات فارسی فراوان خوانده ایم. نامی که از دو واژه پهلوی اسپیگ(درخشان) و آب ساخته شده، همان طور که واژۀ «اسپیج» با واژه سپید فارسی همانند است و کاشغری در دیوان لغات‌الترک از«اسپیجاب» با نام شهر سفید (مدینةالبیضاء) یاد کرده‌است. فردوسی در داستان جنگ توران می گوید:

بفرمود تا کوس با کرنای         زدند و فروهشت پرده‌سرای

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ  سپيجاب و آن کشور و تخت عاج

من، قبل از سفز به قزاقستان، در آرزوی دیدن این شهرها بودم، بعد از دوبار دعوت که امکان سفر فراهم نشد، بار سوم، سفارت قزاقستان در کابل، با مهربانی و لطف مرا به سفارت دعوت کردند. خیلی از کارمندان ارشد سفارت، به خوبی فارسی سخن می‌گفتند و بالاخره در عین ناامیدی در آخرین ساعت، ویزا صادر شد و بعد از ظهرش باید به قزاقستان می‌رفتیم.

ما را اما به هیچ کدام از آن شهرها نبردند. حتا به آلماتی هم نبردند، که شهر تاریخی سکاهاست و مسافران از زیبایی‌اش فراوان قصه‌ها داشتند. هواپیما از روی استیپ‌های داستانی قزاقستان می‌گذشت. استیپ‌هایی که نویسنده‌گان بسیاری از جمله پایولو کوییلو درباره‌اش قصه‌ها نوشته اند و بالاخره در انتهای استیپ‌ها، به شهری آراسته و اروپایی پیاده کرد.

شهر زیبای نورسلطان، یا همان آستانۀ سابق. پیش از آستانه، این شهر را به نام آق‌ملای می‌شناختند یعنی شهر مزار سفید. چرا که مزار یکی از عرفای تاریخی قزاق در آن واقع شده و رییس جمهور سابق کشور، به احترام او این شهر تازه را آستانه نام نهاد. آستانه، نامی فارسی‌ست به معنای درگاه و برای حرمت‌گذاری به آستان بزرگان، به کار برده می‌شود.

می‌گویند، چون تهدیدهایی از جانب افراط گراهای روس، برای الحاق شمال قزاقستان به روسیه وجود داشته، رییس جمهور، این شهر شمالی را پایتخت ساخته تا راه هر نوع جدایی را بگیرد. پایتختی مدرن که با همه شهرهای سرآمد اروپایی هم‌تراز است، با خیابان‌های بزرگ و ساختمان‌های زیبا و آراسته و مراکز فرهنگی وسیع. حالا این شهر به نام خود او مسما شده است. نورسلطان.

ما را به هوتلی فوق مجهز بردند، دانش آموزان شهر، به صورت رضاکار برای کمک به برنامه ثبت نام کرده بودند و برای هر مهمان، دو میزبان جوان، آمادۀ همراهی و کمک بود. این بزرگترین همایش نویسنده‌گان آسیا شاید در همۀ تاریخ بود. از هر کشور آسیایی و همه مطبوعات مهم آسیا یکی دو نفر شاعر و نویسنده دعوت شده بودند. از جاپان تا اسراییل و فلسطین. میزبان من، آقای جانی بیگ بود، نویسندۀ قزاقی که به زیبایی فارسی می‌دانست، برنامۀ سفر و ساعات‌هایی که من دربرنامه نقش داشتم را توضیح داد.

از هوتل، نمی‌شد بیرون رفت. هوا مثل زمهریر سرد بود، اما یک بنز تشریفات،برای من بیرون گذاشته شده بود که اگر خواستم جایی بروم یا خرید کنم، با من باشد، با رانندۀ جوانی به نام گل نظر. من اما، اشتیاق دیدن نویسنده‌گان و شاعران، بیش از بازار برایم جذاب بود. با نویسنده‌گان ایران و به خصوص نویسنده‌گان تاجیکستان که روسی می دانستند و به نحوی پل ارتباط ما بودند.

هیات ترکیه در روز نخست برنامه به عنوان رییس انتخاب شد و در کنار سخنرانی نویسنده‌گان برجستۀ آسیا و برندگان نوبل و دیگر جوایز جهانی، رییس نویسنده‌گان قزاق، دربارۀ جایزۀ نوبل آسیایی صحبت کرد. این که ادبیات آسیا به دلایل سیاسی و جغرافیایی مورد تبعیض جهان واقع شده و ما باید جایزه‌یی جداگانه داشته باشیم. ادبیات، در آسیا خیلی بیشتر از غرب، ریشه و سابقه دارد.

استاد میترا، شاعر بزرگ هندی سخنران بعدی بود، این کاندیدای جایزۀ نوبل، درباره افغانستان صحبت کرد و این که چطور نویسنده‌گان آسیا، چشم شان را به اتفاقات افغانستان بسته اند و دربارۀ آن هیچ چیز نمی نویسند. چرا نویسنده‌گان دربارۀ صلح، نمی‌توانند و یا نمی‌خواهند نقش داشته باشند. بعد از من خواست که این نویسنده‌گان را به کابل دعوت کنم، پذیرفتم، گفتم ما صلای سمرقندی داریم با احترام به نویسنده‌گان اوزبیکستان، یعنی دعوت می‌کنیم بدون نیت دعوت، اما می دانستم نه دولت، نه تاجران و نه نهادهای افغانی، هیچ کدام حاضر به میزبانی نیستند. ادبیات برای مردم ما، فقط تشریفات و تفریح است و برای این تشریفات و تفریح هم حاضر به پرداخت هیچ بهایی نیستند. برعکس قزاقستان که شایستۀ پایتخت فرهنگ بودن است، کشوری که رییس جمهورش در همه جلسات حاضر بود، از اهمیت شعر برای رشد شعور مردم گفت؛ مردمی که از تاجر تا دانش‌آموز و کارمند همه در برگزاری یک مراسم ملی سهم داشتند.

مراسم ملی،همین چیزی است که نوتولید و ساخته می‌شود نه هر روز، قبور مرده‌گان را زیر و رو کردن، برای همین مراسم ملی برای ما عقب‌گرد  است و برای قزاقستان پیشرفت، چرا که ادبیات، فرهنگ و هنر در آن گذشته‌گرا نیست.

روز دوم، کارگاه‌های منطقه‌یی بود، استاد میترا هم به اصرار، خود را در جمع آسیای میانه آورد، جمعی که چند کشور آسیای میانه که بعضی از آن‌ها چون تاتارستان، یاقوتستان و قاشقیرستان برایم کلاً تازه بودند، در آن عضو بودند. عصر آن روز، برای تماشای اپرا به یکی از تالار های مرکزی نورسلطان رفتیم. تالاری که ده ها تالار دیگر را در خود داشت. اپرایی در سه پرده، دربارۀ یکی از افسانه‌های قزاقی نشان داده می‌شد و پر از جمعیت بود. شبان‌گاه دو گروه موسیقی قزاقی با لباس‌های آبلی و دیگری سفید به محل غذا خوری ما آمده بودند.

روز سوم، ما را به یک قسمت دیگر شهر بردند، از میان خیابان های وسیع و پر از مغازه های برند که رشک شهرهای عالم می‌توانست بود، گذشتیم. از میان رستوران های جهانی، هوتل های بین المللی، پارک های سرسبز و مجسمه های بی‌مانند و برافراشته تا به تالار بزرگ تیاتر قزاقستان رسیدیم. زن‌هایی منظم ما را خوش آمد گفتند و نویسنده‌های قزاق با کلاه‌ها و لباس‌های محلی در میان ما، مثل گل‌هایی بومی در میان گل‌های مصنوعی معلوم می‌شدند. نمایشی فوق العاده که زیر نویس انگلیسی در اسکرین پایین استیج، پخش می‌شد. دوباره حکایت یکی از قهرمانان قزاق بود که در مواجهه با دنیای مدرن وامانده بود و راه حل حستجو می‌کرد، همان کاری که ملت قزاق به آن دست یافته بودند، ترکیب مدرنیتۀ فراگیر با سنت‌های بومی خودشان و نظم سوسیالیستی روسی. این ترکیب از آن‌ها ملتی با شکوه و دوست داشتنی ساخته است.

بعد از ظهر به میدان هوایی بازگشتیم تا به خانه بیاییم. بعد از ظهر قزاقستان و مردم مهمان نواز و شاعران خون گرمش را ترک می‌کردیم، در حالی که نویسنده‌گان جوان قزاق مرا محاصره کرده بودند، می خواستند آخرین شعرهای شان را بخوانند. باز گشتیم تا دوباره این بار اگر به قزاقستان رفتیم به استیپ‌ها و رمه‌های اسپ، به شهرهای افسانه‌یی تاریخ‌مان، طراز و فاراب شاید سفر کنیم.