نگاهی به تاریخ بشر یوال نوح اهراری

در میان قشر کتاب‌خوان ما، احتمالاً کمتر کسی است که «یووال نوح هراری» استاد تاریخ دانشگاه عبری اورشلیم را نشناسد. کتاب «انسان خردمند» مشهورتر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد. البته به اشتهار این کتاب، توصیه افرادی چون باراک اوباما، بیل گِیتس، ناتالی پورتمن، رؤسای شرکت‌های بزرگ تجاری، اتاق فکر گوگل و دیگر افراد حامی بازار آزاد نظیر برگزارکنندگان اجلاس اقتصادی داووس نیز بسیار کمک کرده است.  انکار نمی‌توان کرد که نبوغ اصلی هراری، در خلاصه‌سازی و ساده‌کردن مفاهیم پیچیده، ترتیب دادن نوعی روایت جذاب و بازتاب دادن روح زمانه است. چنان‌چه برگ برندۀ کتاب «تاریخچه زمان» از استیون هاوکنیگ نیز همین خلاصه‌سازی‌ها و روایت جذاب بود.

چندی پیش قبل از این‌که این کتاب به بازار کابل برسد، پس از خواندن آن مختصری دربارۀ آن نوشتم، از آن‌جا که کتاب به نحوی مرجع تمام و کمال برای خوانندگان قرار گرفته است بر آن شدم تا از منظر انسان محبوس در این جغرافیا به آن بپردازم. به ویژه در بازار کتاب جهانی که سالانه هزاران جلد کتاب از افرادی نخبه‌ پیرامون موضوعاتی این چنینی به نگارش در می‌آید و هرگز اقبال این‌همه استقبال نمی‌یابد، چرا انسان خردمند چنین سر بر می‌آرد و چنین بختیار می‌شود.

تفاوت‌های عمیقی میان همگانی کردن علم، و نگاه عوام‌گرایانه به علم وجود دارد، «هراری» با مهارت دامن  از نگاه دومی برچیده است. کتاب «انسان خردمند» با معرفی حیوانی به نام«Homo Sapiens » شروع می‌شود: گونه « Sapiens » تنها گونه زنده و باقی‌مانده از جنس Homo است. روایت غالب آن است که این گونه، همۀ بچه‌کاکاهای خود از جمله «هومونیاندرتال‌ها» و «هومو ارکتوس‌ها» را از بین برده است. هراری روایت جای‌گزینی هم مطرح می‌کند که در آن امتزاج گونه‌ها صورت گرفته و بنابراین هر نژاد فعلی انسان به یکی از گونه‌های پیشین قابل انتساب است. مثلاً ساکنان فعلی خاورمیانه و اروپا فیصدی از ژن‌های نِئاندِرتال را در خود دارند، موجوداتی کوتاه قدتر، با پوست روشن‌تر، استخوان‌های درشت‌تر، مغز بزرگ‌تر اما قدرت هم‌کاری و سازماندهی اجتماعی کمتر. اما هراری این بحث را ناتمام می‌گذارد، با این عنوان که می‌تواند به یک بمب سیاسی منتهی و احتمالاً مبنایی برای یک نژادپرستی نوین شود از آن گریز می‌زند. مشخص نیست که اصلاً چرا در کتابی که قرار است مروری سریع و کلی بر همۀ تاریخ باشد، این نظریۀ فرعی را مطرح کرده و سپس رها می‌کند.

خواندن کتاب «انسان خردمند»، حداقل در نگارنده این برداشت ایجاد شد که گذشته تاریخی‌ای که هراری با شتاب نقل می‌کند، بیشتر با این هدف ترتیب شده که به زمان حال برسد و سپس پیشگویی‌هایی دربارۀ آینده بکند.

علاقه به پیش‌گویی، البته بیشتر به شکل وادار سازی دانشمندان به پیش‌گویی، ضمن تغییر اذهان عمومی پیامد‌ها و نتایج دیگری نیز دارد در این مجال به آن نمی‌توان پرداخت که این قلم را توانایی آن است و نه این فضا را مجال آن؛ ولی آنچه مشهود است، پیش‌گویی‌ها صرفاً محض رضای علم و خدا نیستند. بازار پیچیده اقتصاد و بورس و سهام و ادغام‌های نامیمون سیاست-محیط زیست، فقر-امنیت، سرمایه‌داری-کار و … بر پیچیدگی این مشکل افزوده اند. دانشمندانی چون «میچیو کاکو»، «ریچارد داوکینز»، «فرانسیس فوکویاما» و حتی در برخی موارد استیون هاوکینگ دست به پیش‌گویی‌هایی زده اند که البته تفاوت این پیش‌بینی‌ها با پیش‌بینی‌های قرون وسطی همان علم-بنیادی و محاسبات ملموس علمی است، و هزار البته موقف شباهت عجیبی به موقف پیش‌گویان قرون وسطی پیدا می‌کند.

باری یکی از پیش‌گویی‌های هراری درباره آینده، پایان لیبرال-دموکراسی است. من از قلم دوستان سیاست‌گر و یا کارشناسان علوم سیاسی و جامعه‌شناسی تا اکنون دربارۀ این نظر هراری چیزی نخواندم تا بدانم که  به این صورت که او لیبرال-دموکراسی را صورتِ دیگری از مذاهب، باورها یا داستان‌های جمعی انسان‌ها توصیف می‌کند که برای مدتی در قرن بیستم ظاهراً مورد قبول همگان قرار گرفت و در خلأ مذاهب کلاسیک مانند یک چسب اجزای بسیاری جوامع را بهم پیوند داد، موافق هستند یاخیر؟ و آیا ملاحظه‌ای در این قسمت وجود ندارد؟ بنابراین به عنوان یک دانشجوی انجنیری تشبثی در مفاهیم سیاسی می‌کنم، باشد تا اگر بر سبیل ناصواب روان بودم، با نقد دوستان بر صواب آیم.

لیبرالیزم یا نام کامل‌تر آن «لیبرال-اومانیزم» یا «Liberal Humanism » انسان‌گراییِ آزادی‌خواهانه، بر پایه شأن و اصالت فرد (ونه خدا) بنا شده است. واژه فرد یا «Individual» به معنای تقسیم‌ناپذیر، مبنای تفکر لیبرال-اومانیزم است به این معنی که هر انسان یک گوهر وجودی اصیل و تقسیم‌ناپذیر دارد و این گوهر مبنا، مبداء و مرجع قضاوت است و ورای نژاد، مذهب، ملیّت و گرایش جنسی قرار می‌گیرد.

در پایان قرن نوزدهم، و تمام طول قرن بیستم و ابتدای قرن ۲۱ این تفکر حاکم شد که انسان باید بر اساس فردیّت خود به استقلال تصمیم بگیرد. از این رو، روح زمانۀ ما توصیه می‌کند که هر کس کار مورد علاقه خود را انتخاب کند، درعشق به دنبال آنچه که حس می‌کند درست است برود، در رای دادن و انتخابات نام آن کس را که صحیح می‌پندارد به صندوق بیندازد. در اقتصاد هم، ترجمه لیبرال‌اومانیزم چنین است: «همیشه حق با مشتری است.» بنابر این شرکت‌های تجاری برآمده از لیبرال دموکراسی همیشه به دنبال آن هستند که با بدست آوردن دل مشتری، سود خود را بیشتر کنند. ظاهر امر، بسیار پسندیده می‌نماید. ولی هرج و مرج و تناقض‌های بسیار سهمگین برآمده از این ایده که تمامی روابط انسانی را درخواهد نوردید نیز هم‌اکنون به چشم می‌خورند.

باری از دید هراری گسترش و پیشرفت علم در قرن بیست و یکم، نهایتاً به این افسانۀ گوهر وجودیِ منفرد، مستقل و شریف در انسان‌ها خاتمه می‌دهد! چنانچه چندی پیش نیز از همین قلم به موضوع جبر با بینش دیگری تحت عنوان «مفهوم جبر نوین» پرداخته شد، و نیز با استناد به مطالعات اخیر بیوشیمی و تصویربرداری مغز انسان، این مطالعات به ما می‌گوید که ارادۀ آزاد بی‌معنی است، پس تصور آن گوهر اصیلِ فردی هم کاملاً بی‌معنی است و چیزی به نام اختیار وجود ندارد، دستگاه‌های پیچیده تصویربرداری «fMRI» یا  اِم آر آیِ عملکردی مغز نشان می‌دهند که تا یک دقیقه قبل از این که فرد اعلام کند که در مورد مساله‌ای تصمیم گرفته است، مناطقی در مغز فعال می‌شوند و بنابراین، هر تصمیم انسان، مدتی پس از آنکه به طور اتومات گرفته شد، تازه به سطح هوشیاری و خود آگاهی می‌رسد.

هراری در زمینۀ لیبرال-اومانیزم،  پس از آن‌که این مکتب را برآمده از عصر روشنگری، انقلاب صنعتی، فلسفۀ نوین و غروب مذاهب کلاسیک می‌داند، به این می‌پردازد که سه مذهب بزرگ و نوین قرن بیستم که عبارت اند از فاشیسم، کمونیسم، و لیبرالیسم، یک به یک از صحنه خارج شده‌اند. نخست فاشیسم تا پیش از جنگ جهانی دوم، سپس کمونیسم در دوره جنگ سرد و در نهایت با فروپاشی شوروی، اکنون لیبرالیسم بی رقیب مانده است. البته هراری در این کتاب پدیده‌هایی چون نیوکمونیسم و ظهور فاشیسم‌های مذهبی را نادیده می‌گیرد که این موضوع بسیار پرسش برانگیز است. آخرین پیشگوی غرب قبل از هراری، «فرانسیس فوکویاما» با کتاب پایان تاریخ خویش وعده داده بود لیبرال دموکراسی بر همۀ جهان حاکم می‌شود اما نشد!

از دید هراری آن‌چه لیبرالیسم را از صحنه خارج کرده و می‌کند، پیشرفت علم و تکنولوژی و توسعه هوش مصنوعی است. به عقیده هراری موجودات زنده چیزی بیشتر از الگوریتم­های پیش‌بینی شانس بقا و الگوریتم‌های پیش‌بینی شانس تولید مثل نیستند. از این رو، الگوریتم‌های مهندسی شدۀ مثلاً گوگل که بر اساس حجم بالای دیتا و اصول ریاضی طراحی شده باشند، می‌توانند کاملاً جای‌گزین آن‌ها شوند. این مساله، دموکراسی و رأی‌گیری و اساساً هر گونه انتخاب را کاملاً بی‌معنا می‌کند و از این رو پیشرفت علم و تکنولوژی پایان لیبرال‌دموکراسی را رقم خواهد زد.

هراری هم‌چنین فجایع زیست‌محیطی را مبنا قرار می‌‌دهد برای آن‌که ادعا کند بشر لازم است به سوی حکومت جهانی حرکت کند زیرا مشکلات عمدۀ سیاره زمین (گرمایش زمین و بحران‌های اتمی) اکنون با حکومت­های ملی و محلی قابل حل نیستند.

در یک کلام هراری پیشگویی است که نسخۀ به روز شدۀ «ویران‌شهر» از جرج اوروِل را وعده می‌دهد اما سعی می‌کند آن را سیر طبیعی تاریخ و نوعی جبر علمی و تکنالوژیک معرفی کند و گاه می‌گوید این چه‌بسا ناخوشایند هم نباشد! اما بر خوانندگان روشن است که این قرائت خطی از تاریخ چه سابقه‌ای دارد و پیش از هراری چه کسانی  این خوانش‌ها را مطرح کرده و مبنا قرار داده‌اند.

اگر کتاب «انسان خردمند» حداقل ظاهراً به گذشته می‌پردازد، کتاب «انسانِ خدا گونه Homo Deus » دیگر رسماً یک کتاب پیش‌گویی است و به آینده انسان می‌‌پردازد. کتاب سوم او: «۲۱ درس برای قرن ۲۱» به قول خود او قرار است به زمان حال بپردازد. اما عمدۀ مضمون هر سه کتاب و مجموعه سخنرانی‌های هراری کاملا درهم تنیده و معطوف است به مسالۀ هوش مصنوعی، طرح موجودات زنده و تبیین مکتب «دیتائیزم Dataism » ، وعدۀ جایگزینی انسان (حداقل طبقه حاکم) با سایبورگ‌ها (تلفیقی از تکنولوژی داده‌ها و اعضای زیستیِ تقویت شده» و مذاهب تکنولوژیک یا «تکنورلیجنTechno Religion.». چندی هم می‌شود این در سینمای جهانی و عامه‌پسند هالیوود، سوپرمن، مرد عنکبوتی، آیرن من، دایورجینت (Divergent) و خلاصه انسان تقویت شده با تکنالوژی و دانش بشری، سر زبان‌ها و روی پرده‌هاست. پس این تلفیق‌های هراری ضمن گریز از نیازهای اخلاقی و فلسفی این مباحث، به کمک هالیوود زمینه مساعدی برای پرداختن به این مباحث یافته است.

در سرتاسر کتاب «انسان خردمند» هراری انتقادهای تندی به مذهب به ویژه یکتاپرستی دارد. در میان مذاهب، او «پاگانیزم» و چند خدایی را با این عنوان که “دموکراتیک‌تر” بوده‌اند، به یکتاپرستی ترجیح می‌دهد. نکتۀ جالب آن است که بیشتر این انتقادها و کنایه‌ها مسیحیت را هدف می‌گیرد و سپس تا حدودی اسلام، اما در مورد دین سرزمین او به ندرت چیزی می‌شنویم. شاید در تمام کتاب «انسان خردمند»، چهار خط در مورد یهودیت نوشته شده باشد. در زمینه یکتاپرستی، هراری به یهودیت که می‌رسد با این عنوان که چون این دین رسالت جهانی نداشته و خود را به دیگران «تحمیل» نکرده و یک «دین بسته» است، آن را تبرئه می‌کند!  همین‌طور در مورد دین زردشتی به نظر می‌رسد هراری با اعراب هم‌نظر است که این یک دین یکتاپرستانه نیست. در توضیحی که هراری دربارۀ دین زردشتی می‌دهد (به مراتب مفصل‌تر از یهودیت)، اهورا مزدا و اهریمن را دارای جایگاه و مرتبۀ برابر معرفی می‌کند و بنابر این دین زردشتی را در ردیف ادیان دوگانه‌پرست قرار می‌دهد.

البته در کتاب بعدی او «انسان خداگونه» و سخنرانی‌های جدیدترش در مورد یهودیت و انتقاد به سنت‌ها و افسانه‌های یهودی، و حتی رویکرد فعلی اسرائیل کمی بیشتر می‌شنویم. شاید علت آن باشد که دیدگاه‌های او به مذهب پس از انتشار کتاب اول پرسش برانگیز شده است.

تقریباً در هرسه کتب و سخنرانی‌های هراری تکرار با این موضوع بر می‌خوریم که برای اولین بار در طول تاریخ، خطر قحطی، جنگ و طاعون از سر انسان‌ها گذشته است و عده بیشتری از پرخوری می‌میرند تا گرسنگی. این عقیده مانند بسیاری دیگر از اندیشه‌های کتاب جای بررسی دارد که تا چه حد بر اساس چند دهه صلح و رفاه نسبی می‌توان درباره تمام تاریخ حکم داد و ادعا کرد وارد دوران جدیدی شده‌ایم. از وحشیانه‌ترین جنگ تاریخ تنها هفت دهه می‌گذرد و حال آن‌که روایت هراری از تاریخ، حداقل هفتادهزار سال را در بر می‌گیرد.

اما پس از آن‌که گونۀ انسان خردمند، بر دیگر گونه‌های این جنس از جمله نئاندرتال‌ها و هومو اِرکتوس غالب شد، چه اتفاقی افتاد؟  اگر این نوشته دل و دماغی برای دوستانم گذاشته باشد در یادداشت بعدی این بحث را پیگیری می‌کنم.

هراری در انسان خردمند، مانور عجیبی روی پیشینۀ انسان خردمند به عنوان حیوانی که چار ناچار باید اقتصادی بیاندیشد، می‌دهد، پرسشی که ایجاد می‌شود این است که چرا برای ما که که در عصر انترنت با موبایل‌های هوشمندی که جامِ جهان‌نما هستند زندگی می‌کنیم این موضوع مسئله شود که “در فاصلۀ پانزده هزار الی هفتاد هزار سال گذشته، مردم با سبک زندگی دوران پارینه‌سنگی که جهت تامین غذا متوسل به شکار و جمع‌آوری می‌شدند خوشبخت‌تر بوده‌اند یا مردمی که برای تامین احتیاجات‌شان به کشت و کار و مسائل زراعت متوسل شدند؟”

درین مجال می‌خواهم به این بپردازم که چرا و چگونه در طی کمتر از سه دهۀ اخیر، تقریباً بطور ناگهانی روایت حاکم درباره عصر شکار در مقابل انقلاب زراعتی عوض شد و چرا این موضوع برای انسان عصر حاضر نه یک کنجکاوی ساده بلکه دغدغۀ اساسی است!

تا جایی که نگارنده اطلاع دارد، تمام مؤرخین، حداقل از زمان ابن خلدون بدین‌سو باور داشتند که عبور انسان از کوچ‌نشینی و شکار ‌و رسیدن به زراعت و کشت بذر، یک گام مثبت بزرگ در شکل‌گیری تمدن به شکل و ماهیت کنونی بوده است؛ انقلاب کشاورزی (چنان‌چه الوین تافلر در کتاب موج سوم به آن به عنوان موج نخستین که بشر از سر گذرانده است می‌پردازد) توام بوده است با امنیت غذایی بیشتر نسبت به شکار، تخصصی شدن و نیاز به کسب مهارت، پدید آمدن شهرها به دلیل تبادله اجناس که البته معاملات جنس در برابر جنس بوده است و بعدها پول، پیدایش تقویم برای حساب رشد محصولات و بعدها جمع‌آوری مالیه، نگارش و حساب برای یادداشت و حساب و کتاب محصول و تجارت، ظهور خانواده که به شکل زن و مرد و تعدادی بچه که با مالکیت خصوصی و زراعت روی زمین به هم پیوند خورده بودند، و نهایتاً پیدایش مذهب و حکومت مرکزی برای دفاع از نظام خانواده و مالکیت خصوصی.

روند تغییرات زندگی بشر تا پیش از انقلاب صنعتی بسیار بطی و درگیر حوادث بسیاری از جمله شیوع امراض مهلکی چون طاعون، وبا، و نیز جنگ و لشکرکشی‌ها بوده است. اما روند تغییرات پس از انقلاب صنعتی و به خصوص در طول چند دهۀ اخیر سریع شد و بشر شاهد اتفاقاتی شد که در طول زندگی چندین هزارسالۀ او بی‌سابقه بود. بشر گام به مهتاب گذاشت، دل فضا را کاوید و هزار البته این اتفاقات جهان‌بینی او را نیز دچار دگرگونی کرد. این دگرگونی‌ها دو رخ‌داد دیگر را در پی داشت. نخست این‌که پس از عصر روشنگری و انقلاب صنعتی، مذهب کلاسیک بیشتر و بیشتر زیر سوال رفت و معادل شد با واپس‌گرایی. واکنش‌های مذهبیون در برابر گالیله و بعضاً چارلز داروین بر قوام یافتن این روند افزود. از تبعات این مورد یکی آن است که تقریباً هر چیز مرتبط با مذهب از جمله نظام پدرسالاری منفور شد. حتی برخی احتمال دادند که مذهب و پدرسالاری فرزندان انقلاب کشاورزی هستند.

چنانچه اشاره شد تخصصی شدن کسب و کار، اختراع خط ، ساخت پول، پیدایش تقویم، شهرنشینی و سرانجام حتی انقلاب صنعتی همه از برکات زراعت و انقلاب کشاورزی بوده است.

اما رخ‌داد دوم، اِکولوژیست‌ها و اقلیم‌شناسان مرضی کشنده تشخیص دادند: آلودگی محیط زیست، گرمایش زمین و بالا آمدن سطح آب دریاها. بسیاری از آن‌ها حتی گفتند دیگر برای معالجه دیر شده است. هر سال که می‌گذرد پیش‌بینی‌های‌شان وخیم‌تر و باورنکردنی‌تر و راه‌حل های‌شان سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شود. طبیعتاً این مریض مبتلا به درد لاعلاج بایست بنا به قاعده‌ای که علم روان‌شناسی برای ما بیان می‌کند از پنج مرحلۀ سوگ عبور کند که عبارت اند از اِنکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی، قبول حقیقت. و طبیعی‌ست که فردی که دچار آسیب شده باشد را بایست در راستای کوتاه شدن فاصله میان این پنج مرحله یاری نمود.

اما نورمال است که این مریض و یا آسیب‌دیده به تلخی از خود بپرسد در کدام دوراهیِ تاریخ، اشتباه پیچیده ‌است؟ و اگر هنوز اقبالی برای اصلاح مسیر باشد، تا کجا باید به عقب برگردیم؟ متهم اصلی، سرمایه‌داری مصرفی است که در مقیاس جهانی عمری بیش از پنجاه سال ندارد. می توانستیم با درک قوانین فیزیک بفهمیم که رشد اقتصادی نامحدود بر روی یک سیاره محدود، ناممکن است. تولید توقف‌ناپذیر و وحشتناک پلاستیک، انبوه زباله‌های هستوی ناشی از رقابت‌های هستوی، استخراج نفت و روغن نهفته در زیر زمین که صدها میلیون سال تشکیل‌شان زمان گرفته است هم‌چنان ادامه دارد. می‌شد برای نوشیدن سه صد میلی لیتر آب‌میوه، یک قوطی پلاستیکی تولید نکنیم که میلیون‌ها سال تجزیه نمی‌شود. می‌شد که ظروف یک‌بار مصرف تولید نکنیم. می‌شد همه میلیون‌ها تُن کاربنی را که طی میلیاردها سال در پوسته زمین ذخیره شده بود، در مدت زمان دو قرن به داخل جوّ زمین تزریق نکنیم. برای «انسان خردمند» شاید هنوز هم فرصت آن بود و احتمالاً هست که دست از حماقت بردارد. البته چنان‌چه در پست قبلی یا یکی از کمنت‌های آن اشاره شد، دوباره تعریف کردن تمدن برای انجام کارِ درست در این مقطع بسیار دشوار است و یک جراحی عمده و دردناک با دوره نقاهت بسیار طولانی لازم دارد، هرچند به سختی اما شدنی به نظر می‌رسد اگر منافع سرمایه‌داری مصرفی مانع نشود.

متاسفانه در طی تقریباً سی سال، علم انکار شد و حتی روایت تاریخی مخدوش گردید.
به جای آن‌که متهم را شکل کاملاً خاصی از سرمایه‌داری بدانند که پس از جنگ جهانی دوم برآمده بود (و شاید قابل مهار و اصلاح هم بود) با ترکیب عجیبی از ریاکاری، سودجویی، ناامیدی و جبرگرایی، آنقدر در تاریخ عقب رفتند تا به انقلاب کشاورزی رسیدند و آن را مقصر اعلام کردند!

در واقع این بیمار نتیجه گرفت که از اول بدشانس از شکم مادر متولد شده و بنابراین لازم نیست کاری برای نجات خود صورت دهد! گفتند: «از همان زمان که سنگ‌های تیز و چوب و چماق‌های‌مان را دور انداختیم و بیل به دست گرفتیم تا تخمی را به امید سبز شدن گور کنیم، گور خودمان را کندیم!» با این بهانه که ایجاد تغییر در محیط زیست از عصر کشاورزی آغاز شده است!

یووال نوح هراری هم در کنار عده دیگری این روایت جدید را تبلیغ می کند (با این تفاوت که اغلب مبلّغین این اندیشه، اقتصاددان‌های مکتب بازار آزاد هستند نه مورخ). و من خواندم که استخوان‌های انسان‌های دوره شکار متراکم‌تر بوده چون غذای خوبی می‌خوردند و خوشبخت‌تر بوده‌اند.

بخش اول درست است، ولی مسئله رژیم غذایی بهتر درست نیست بلکه دقیقاً نشان می‌دهد که کار فیزیکی در عصر پارینه‌سنگی و شکار به شدت از عصر کشاورزی سخت‌تر بوده‌است، دوش، سفرهای طولانی برای جستجوی شکار، ریسک مورد حمله و تهاجم صید خویش قرار گرفتن و … قسمتی از این سختی‌ها بود. اگر دغدغۀ انسان کشاورز این بوده که «امسال ملخ‌ها حمله خواهند کرد؟ و یا آفات به محصولات زراعتی ما آسیب خواهد زد؟ یا خشک‌سالی و سیل خواهد آمد؟»، دغدغۀ انسان عصر پارینه سنگی و شکار احتمالاً این بوده که «امروز شکار خواهم کرد یا شکار خواهم شد؟»
امروز طب واضح ساخته که فشار و کشش فیزیکی، استخوان‌ها را پهن‌تر و متراکم‌تر می‌کند. این موضوع به دهها روش قابل اثبات است ولی امیدوارم در راستای صحت و سقم آن دوستان اهل طب و طبابت قلمی بزنند.

اما اجازه می‌خواهم به واقعه مهم دیگری که به طور فرضی پیش از انقلاب کشاورزی رخ داده است اشاره‌ای بکنم. «انقلاب شناختی Cognitive revolution» در فاصله هفتاد الی سی هزار سال پیش در طی انقلاب شناختی، انسان‌ها توانستند با روایت‌ها و داستان‌های مشترک، گروه‌های بزرگتر از 150 نفر تشکیل دهند. تا پیش از آن ایجاد تفاهم و اتحاد و کنش هماهنگ حداکثر در گله‌های 150 نفری ممکن بود.

تئوری‌های قدیمی‌تر احتمال می‌دادند که رشد و انکشاف مغز انسان و انقلاب شناختی در اثر کشف آتش و مصرف گوشتِ پخته بوده است. تئوری‌های جدیدتر این مساله را جداً زیر سوال برده‌اند زیرا در «باغ عدنِ» انسان بی‌مسئولیت و نامکلف، انسانی که هنوز مغز او بزرگ نشده است و لاجرم هنوز زبانی برای سخن گفتن نگشوده است، احتمالاً خبری از گوشت کبابی نبوده ‌است. با بررسی فوسیل و استخوان‌های برجا مانده از عصر پارینه‌سنگی و شکار، دانشمندان برآورد می‌کنند که انسان‌های مقیم در ساوانای افریقا حداکثر هر سه ماه یکبار ممکن بود گوشت بخورند. به این کشف جدید، نظر ویل دورانت را اضافه کنید که انسان عصر شکار منطقی می‌دید که هر وقت غذایی پیدا ‌می‌کند، تا شکمش جا دارد، بخورد (دقیقاً شبیه کاری که با وعده نان خیرات و یا مجانی امروزی در اکثر محلات فقیرنشین صورت می‌گیرد). این دوره‌های گرسنگی طولانی و سپس پرخوری، به تناوب باعث تحریک لاکتیک اسید و هزار البته انسولین در انسان شده است که برای مغز مثل زهر بوده است و مانند یک عامل محدود کننده برای رشد پایدار مغز عمل می‌کرده است.

برای رشد مغز و انقلاب شناختی شما نیاز به سطح ثابت قند خون دارید نه به یک وعده غذای شاهانه و پر پروتین. انقلاب زراعتی به وسیله غلات و اهلی کردن حیوانات این سطح ثابت قند خون را فراهم کرد.
استدلال دیگر هراری و هم‌اندیشان او برای تخریب انقلاب کشاورزی، بحث زندگی‌های متراکم و همه‌گیری مریضی‌ها در شهرها چنان‌چه اشاره شد، هست. این مسئله تا حدودی درست است اما در نهایت، برآیند همۀ این عوامل، رشد بی سابقۀ جمعیت در عصر کشاورزی نسبت به عصر شکار بوده که حداقل شیوع مریضی‌های تمدن‌سوز را از موضوعیت خارج و رد می‌کند. این نکته را هم باید یادآوری که یکی از دلایل کشف بیشتر مریضی‌های مزمن در بقایای انسان عصر کشاورزی، عمر طولانی‌تر آن‌ها نسبت به انسان عصر شکار است.

اگر انسان در سن چهل سالگی به دلیل عدم توانایی در دوش و شکار و یا مقاومت در برابر تهاجم رقیب و حیوانات در عصر شکار، فرصت نمی‌کرد مانند انسان عصر کشاورزی به مریضی‌های پنجاه سالگی مبتلا شود و استخوان‌های سالم‌تری به دست باستان‌شناسان می‌رسد، معنی‌اش آن نیست که شکارچی‌ها خوشبخت‌تر بوده‌اند.
دانشمندان اقلیم‌شناس و اِکولوژیست وقتی با افسردگی درباره سرنوشت محتوم انسان و «اشتباه کشاورزی» حرف می‌زنند، مصرف کننده علم کاذب در یک رشته دیگر تاریخ هستند.

حتی اگر برای تغییر مسیر تمدن دیر شده باشد، بهتر است آگاهانه و شجاعانه با حقیقت روبرو شویم. باید به این نسل صادقانه توضیح داد که خطای مهلک پنجاه سال پیش رخ داده است نه پانزده هزار سال پیش. شاید بخشی از این خطای فاحش هنوز قابل اصلاح باشد.