یلدا؛ شبِ بلند مقاومت

سودابه عزیزی

در میانه‌ی کار بودم که پیامی از دوستی عزیز دریافت کردم: «می‌توانی چیزی برای شب یلدا بنویسی؟ متنی کلاسیک و لطیف، مثل یک خاطره، با ترکیبی از شیرینی یلداهای وطن و دلشوره‌ی یلدا در غربت.»

من که چهارده ساعت پیاپی درگیر کارم و از جایی به جای دیگر می‌روم، یادم افتاد که نزدیک به دو سال است چیزی ننوشته‌ام. پرسیدم: «چقدر وقت دارم؟» با شکلک خنده جواب داد: «فردا شب یلداست.» یعنی وقت زیادی نیست.

می‌خواهم قبل از ادامه، سوالی از شما بپرسم: آیا برایتان اتفاق افتاده که یک لحظه‌ی کوتاه یا کمبودی، مثلاً گرفتن یک عکس سلفی یا یک خنده با آواز بلند، صبح و شام روزهای جمعه شما را به عمق یک درد عمیق و لایتناهی ببرد؟

به دوستم نوشتم: اگر این بخشی از کار است، نمی‌خوابم. من که چهار ساعت و نیم خوابیده‌ام و حالا چهارده ساعت است بی‌وقفه مشغولم، برگه‌ی سفیدی روی میز می‌گذارم و به یلدا فکر می‌کنم… تصویری از دو گل سرخ لاله در ذهنم شکل می‌گیرد؛ گل‌هایی که زیبا هستند اما نه می‌توانم لمسشان کنم و نه بویشان را حس کنم.

یلدا نه فقط بلندترین شب سال است، بلکه شبِ انتظار است. شبی که در آن، سکوت سنگینِ تاریکی، نویدِ یک فردای روشن را می‌دهد. یلدا برای من همیشه چیزی فراتر از یک شب ساده بوده است. در آن تاریکی عمیق، یک جور وقار هست، یک جادوی خاموش که آدم را وادار می‌کند به آنچه از دست داده و آنچه هنوز امیدوار است، فکر کند.

ما اما، مثل خیلی چیزهای دیگر، از یلدا هم محروم بوده‌ایم. در تاریکی شب‌های بلند زمستان، نور شمع هم برای ما حرام بود. موسیقی که هیچ، حتی زمزمه‌ی شعر حافظ هم از گناه بیشتر بود. اما یلدا هیچ‌وقت از ما جدا نشد. در دلِ همین محرومیت‌ها هم، یلدا برای من شبِ مقاومت بود. شبِ آرام نجنگیدن، شبِ صبر کردن. شبِ گوش دادن به صدای قلب که در دل تاریکی می‌گوید: «صبوری کن که فردا به آفتاب سلامی دوباره خواهیم داد.»

به یاد دارم که ملای مسجد‌مان یک روز قبل از شب یلدا فتوای حرام بودن شب یلدا را می‌داد و تجلیل‌کنندگان شب یلدا را کافر خطاب می‌کرد. بابا نظر خاصی در مورد شب یلدا نداشت و در عین حال سخنان ملا را تأیید می‌کرد. آن زمان‌ها تنها تجلیلی که من از شب یلدا می‌کردم این بود که با خوابم چند لحظه بیشتر مقابله کنم و در زیر لحاف به پرسش‌هایی چون: «چرا این شب به نام یلدا نام‌گذاری شده؟»، «چطور می‌تواند بلندترین شب شود؟» و «چرا بیدار ماندن، فال گرفتن و مثنوی و حافظ خواندن در این شب حرام است؟» هر سال اندکی بیشتر با این پرسش‌ها مقابله می‌کردم تا در یلدای بعدی از بابا بپرسم. بلاخره جرات کردم و پرسیدم. در مقابل، بابا جواب‌های طوطی‌وار خود را که از ملای مسجد هر سال می‌شنید، برایم خواند. اما به گمانم بابا نیز از دلایل ملای مسجد خسته و کلافه بود، چون در یلدای‌های بعدی به مثنوی گوش داد و اگر گاهی من در خوانش مثنویِ حضرت مولانا به اشتباه می‌افتادم، او مرا تصحیح می‌کرد. 

برای من، یلدا همیشه پر از تصویر بوده است؛ تصویر مادر که آخرین دانه‌های انار را برای ما کنار می‌گذاشت، تصویر چای داغی که بخار آن، گرمای خانه‌ی سردمان را تکمیل می‌کرد، تصویر چراغ نفتی که نورش کم‌جان بود، اما پر از گرما. یلدا پر بود از نگاهی که پدر به ساعت می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد: «شب تمام می‌شود.» اما شب یلدا، درست مثل تاریکی‌اش، نشانگر پایانی است. نشانگر امیدی که حتی در تاریک‌ترین لحظات نهفته است. یلدا دیگر برای من نماد محرومیت نبود. یلدا دختری‌ست با موهای بلند، چشم‌های گرد و قامتی استوار.

همکارم شانه‌ام را تکان می‌دهد. ساعت ده شب است؛ زمان استراحت کوتاه. موبایلم را برمی‌دارم، صفحه‌ی نوت‌هایم را باز می‌کنم تا چیزی درباره‌ی یلدا بنویسم. دوباره به یلدا فکر می‌کنم، اما این بار تصویر گل‌های لاله در ذهنم رنگی تازه می‌گیرد. گل‌هایی که حالا نزدیک‌تر از همیشه حسشان می‌کنم، انگار در دسترس‌اند. روزهایی را به یاد می‌آورم که فرصت لمس و بوییدنشان را داشتم، اما پاییز زودتر از انتظار آمد. گل‌ها عطرشان را به باد سپرده بودند و هنگامی که دستم به سمتشان دراز شد، برگ‌هایشان فرو ریختند.

آن روزها حسرت لمس و بوییدنشان در دلم بود، اما حالا می‌دانم که پاییز تنها فصلی از چرخه طبیعت است، نه پایان ماجرا. تکه‌های گل‌های ریخته‌شده را در دستانم گرفتم، و اگرچه به هزاران پاره‌ی پراکنده تبدیل شدند، اما امید در دلم جوانه زد. این تکه‌ها تنها خاطره‌ای از خزان نیستند؛ آن‌ها بذرهایی هستند که هر زمستان در دل خاک، خوابِ شکوفایی می‌بینند.

سال‌هاست که این تکه‌ها همراه من‌اند؛ شاید بی‌بو، شاید خشک، اما نه بی‌رنگ. در دلشان نوید بهاری نو را حمل می‌کنند. می‌دانم دانه‌ای که سال گذشته کاشتم، امسال جوانه خواهند زد. سال آینده شاخه‌هایش سبز می‌شوند و شکوفه‌هایش سرشار از زندگی و عطر خواهند بود. باور دارم که طبیعت و زندگی همیشه در حرکت‌اند، و این دوران نیز، همچون هر خزان دیگری، به پایان می‌رسد. ایمان دارم؛ «این‌ چنین نیز نخواهد ماند.»


Notice: Undefined offset: 0 in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336

Notice: Trying to get property 'term_id' of non-object in /home/radionowrrr/public_html/wp-content/themes/nrfaizi/single.php on line 336